دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
طلوع محرّم

 

تا روز درد و شام بلا آفریده‌اند

ماهی به درد و داغ محرّم ندیده‌اند

 

ماهی که آفتاب بر او گریه می‌کند

ماهی که نقشِ آن ز مصیبت کشیده‌اند

 

محرّم

مُحرّم! آمدیّ و تازه تر کردی غم ما را

فزودی درد و داغ و سوز و ساز ماتم ما را

 

پریشان عالمی داریم عمری با دل خونین

پریشان‌تر نمودی با طلوعت عالم ما را

 

افتخار غلامی

الا! که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی!

ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی

 

به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی

به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی

 

رایت حق

از کف ما علم نمی‌افتد

تا نگردد قلم نمی‌افتد

 

گر علم‌دار را بیفتد دست

باز هم این علم نمی‌افتد

 

حسرت حرم

 

روان شد از حرم آن شاه مظلوم

حرم را از جمالش کرد محروم

 

منا، دست دعا پشت سرش داشت

نظر بر اکبر و بر اصغرش داشت

عرض حال

چند پرسی کیستم یا چیستم؟

هر چه‌ام ناخوانده مهمان نیستم

 

ای حریمت مأمن و ملجا مرا!

رحمتت آورده در این جا مرا

 

دریایی

بس که می‌سوزم ز داغت دل به دریا می‌زنم

تا رسم روزی به کویت سر به صحرا می‌زنم

 

تا کشی دستم به سر، خود را به هر سو می‌کشم

تا زنی پا بر سرم خود را به هر جا می‌زنم

 

آرامش دل

ای بنات النعش را تصویر پاک

حضرت امّ‌البنین روحی فداک

 

مانده کلکم در بنان نطق از بیان

تا چه گویم وصفت ای عرش آشیان

چار گوهر

روح جاری به تن عاطفه‌ای

باغبان چمن عاطفه‌ای

 

خانه شیر خدا حیدر را

رتبه‌ی فاطمه‌ی اطهر را

 

درِ شفاعت

میلاد حسین و شادى دل‌ها شد

 امّید دل پیمبران پیدا شد

 

اینک به سویش برو که فردا دیر است

 کز آمدنش در شفاعت وا شد

 

عید آزادى

 

بر آن چه که شد هادى فطرس، صلوات

 خوانیم به دل‌شادى فطرس، صلوات

 

میلاد حسین، عید آزادى اوست

 بر لحظۀ آزادى فطرس، صلوات

روح آزادى

 

آن جا که به پاى دشنه‌ها جان می‌ریخت

 خون شرف، آبروى انسان می‌ریخت

 

در پاسخ آب، روح آزادى را

 خون بود که از گلوى عطشان می‌ریخت

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×