به گزارش کرب و بلا، حجتالاسلام والمسلمین مقداد تابش در بخشی از مقاله خود با عنوان دلایل مانع از معیت امام حسین(ع) از سوی گروهی از افراد به شخصی تحت عنوان ضحاک بن عبدالله مشرقی اشاره میکند و اینگونه با استناد به اسناد تاریخی، جریانی را که موجب شد او از همراهی با امام حسین(ع) بازبماند، بازگو میکند:
او به همراه دوستش، مالک بن نضر ارحبی، به خدمت اباعبدالله الحسین(ع) میرسند و ندای استنصار امام(ع) را میشنوند. خود میگوید: «به همراه مالک بن نضر نزد حسین(ع) رسیدیم و سلام کردیم و نشستیم. پاسخ سلاممان داد و خوشامدمان گفت و پرسید که برای چه آمدهایم. گفتیم: آمدیم سلامی عرض کنیم و برای شما از خدا طلب عافیت کنیم و عهدی با تو تازه نماییم و از مردم (کوفه) تو را خبر دهیم و بگوییم که آنها بر جنگ با تو اتفاق کردهاند، پس کار خویش را بنگر. (تاریخالطبری،ج5،ص:419)
تابش در ادامه واکنش امام حسین(ع) در مقابل گفته ضحاک را اینگونه در مقاله خود بیان میکند:
حضرت فرمود: حسبی الله و نعم الوکیل!» ضحاک ادامه میدهد: «پس احترام کردیم و بر او درود فرستادیم و برای حضرتش دعا کردیم. امام(ع) فرمود: چه چیز شما را از نصرت من باز میدارد؟ مالک گفت: قرض دارم و عیالوارم. من نیز گفتم: من هم بدهکارم و عیالوار. لکن اگر مرا آزاد بگذاری که اگر یاوری نداشتی (که در رکاب تو بجنگد) من بازگردم، (البته) میجنگم تا جایی که نفعی به حال شما داشته باشد و (ضرری را) از شما دفع کند. امام(ع) فرمود: پس اجازه داری...» (تاریخالطبری، همان)
نگارنده این مقاله به این موضوع اشاره می کند که همراه ضحاک آنها را ترک می کند و اما ضحاک تا روز دهم با امام حسین(ع) میماند:
مالک بن نضر امام(ع) را رها کرد و رفت. ضحاک با امام(ع) تا روز دهم ماند و در رکاب امام(ع) جنگید تا ساعات پایانی نبرد عاشورا. ابن سعد به تیراندازان خود دستور داد تا تیراندازی کنند و اسبهای یاران حضرت را پی کردند تا کسی قادر به فرار نباشد. ولی ضحاک، اسب خود را در خیمهای پنهان کرده و خود، پیاده میجنگید! حتی دو نفر از دشمنان را هلاک کرد و دست یکی دیگر را هم قطع نمود. خودش میگوید: «امام(ع) بارها مرا تشویق میکرد و میفرمود: سست نگردی! دستت بریده مباد! خدا از اهل بیت رسول(ص) بهترین پاداشها را به تو ارزانی دارد.» (ترجمه تاریخ طبری، ج 7، ص 3050)
براساس آنچه که حجتالاسلام تابش آن را در ادامه مقاله بیان میکند ضحاک در صحنه کارزار آنقدر می ماند که تقریباً همه یاران امام حسین(ع) به شهادت میرسند:
ضحاک آن قدر به جنگ ادامه داد تا این که یاران امام(ع) همگی به شهادت رسیدند و او ماند و سوید بن عمرو و بشیر بن عمرو. نزد امام(ع) آمد و شرط خود را یادآور شد و اجازه بازگشت خواست. امام(ع) با تعجب فرمود: «چگونه پناه خواهی یافت (و فرار خواهی کرد)؟» ضحاک گفت: «چون دیدم اسبها را پی می کنند، اسبم را در خیمهای مخفی کردهام...» امام فرمود: «پس تو آزاد هستی!..» و ضحاک رفت...! پانزده نفر از سپاهیان ابن سعد او را تعقیب کردند. به روستایی رسید و اهل روستا فراریاش دادند و زنده ماند...!
نگارنده این مقاله در ادامه مینویسد:
آری، ضحاک ماند و در نهایت هم روزی نامعلوم، در حالی که سرش به روی تنش بود به زیر خاک آرمید اما از سرفرازی با سر حسین(ع) روی نیزهها محروم ماند! شاید ضحاک حاضر بود حتی در رکاب حسین(ع) شهید شود، مادامی که شهادتش به حیات و زنده ماندن امام(ع) کمکی کند، اما حاضر نبود در صورت شهادت حسین(ع) و ختم قائله با کشته شدن امام(ع)، جان خود را فدای امام مقتول کند! این جاست که هدف او با هدف امام(ع) یکی نبوده و سرمایه خود را تنها برای زنده ماندن امام(ع) میخواسته و از معیت و ملازمت در شهادت با امام(ع) کراهت داشته و ناچار به پنهان کردن اسب و جدا شدن از امام(ع) در دو راهی انتخاب مرگ با حسین شهید(ع)، یا زنده ماندن بدون حسین(ع)، میماند.
حجت الاسلام تابش در جایی دیگر از مقاله خود و با استناد بر مرجعی دیگر اینگونه مینگارد:
ضحاک از قافله نینوا، علیرغم حضورش در معرکه، جا ماند و جای او را سعد بن حرث و ابوالحتوف بن حرث، گرفتند. دو برادری که از خوارج بودند و سالها دشمنی با علی(ع) در دل داشتند و در سپاه یزید، تا ظهر علیه اباعبدالله(ع) شمشیر زده بودند. اما آن گاه که در واپسین لحظات روز واقعه، حسین(ع) با همه تنهاییاش، به میدان آمد و ندا زد: «ألا ناصرٍ فینصرنا؟» آیا یاوری نیست که ما را یاری کند؟... و زنان و اطفال صدا به گریه بلند کردند، ناگاه این دو برادر با فریاد حسین(ع) و زنان و اطفال او، به خود آمده و از خواب غفلت چندین ساله، بیرون آمدند و از خوض و فرو رفتنها در آمده و به فوز و فلاح و سر برافراشتن و سرافرازی رسیدند که پس از ندای حسین(ع)، در همان لشکر ابن سعد، جهت شمشیرها را از حسین(ع) برگردانده و به دشمن نشانه رفتند و از همان جامی که حسین(ع) و یارانش نوشیدند، نوشیدند...حتی به اندازه نزد امام(ع) رفتن و توبه کردن و دست بیعت دادن با ایشان و ... فرصت اندکِ به دست آمده را اتلاف نکردند و شاید شرم داشتند تا به چهره حسین(ع) نگاه کنند و ابراز ندامت نمایند، و از همان جا، همان جایی که فهمیدند، حرکت کردند و خود را با شتاب، به مقصد رساندند... (ن ک: إبصار العین، سماوی، ص 140)