حوالی ساعت ده صبح بود و من با رضایت کامل از این‌که قراری برای حرکت در صبح زود نگذاشته بودیم همچنان دور پیچ پتو بودم که با صدای علی آقا فهمیدم مهلتم به پایان رسیده است. نیم ساعت زمان کافی بود که آماده تحویل اتاق بشویم. به پایین پله‌های هتل که رسیدم زیر چشمی به میز رزرو هتل نگاهی انداختم، اما شیفت عوض شده بود و دوست دیشبی‌مان برای استراحت به منزل رفته بود.

بیرون هتل همچنان پر بود از دسته‌های عزاداری که بی‌وقفه به پابوس حضرت شرفیاب می‌شدند. کارهای هتل تمام شد و سه نفری راهی مسیر پیاده‌روی شدیم. از همان خیابان منتهی به حرم گذشتیم و به میدان رسیدیم، میدان را هم مستقیم به سمت مسیر بزرگراه نجف کربلا پشت سر گذاشتیم. خیابان مملو از جمعیت بود و نگاهت به هر گوشه‌ای که می‌افتاد، می‌توانست برای چند دقیقه‌ای تو را جذب خودش کند. دسته شیپورزنان که خلاف مسیر به سمت حرم در حال حرکت بود توجهم را بیشتر از همه جلب کرد.

 

61_1.jpg

 

622.jpg

 

آن قدر دیدن این جمعیت برایم جذابیت داشت که نمی‌خواستم لحظه‌ای را برای عکاسی از دست بدهم. دائم مشغول عوض کردن جای خود بودم و گاه‌گاهی هم نیم‌نگاهی به همراهانم می‌انداختم.

بیش از 45 دقیقه به طول نینجامید که به انتهای شهر و ابتدای بزرگراه رسیدیم. گمانم این بود که چند دقیقه‌ای که از شهر خارج شویم ایستگاه‌های صلواتی کمتر بشود و بشود شبیه همه جاده‌های بین راهی جهان.

در همان حوالی بود که چشمم به قرآنی افتاد که بالای سر زائران در گوشه راست خیابان دور سر زائران اربعین حسین می‌گشت. چقدر این بدرقه به دل می‌نشست.

 

قسم به عشق که چون تو ندیده‌ام شاهی

و همچو ماهِ محرم ندیده‌ام ماهی

 

مسافران صَفَر بسته‌اند بقچه خود

و باز بدرقه دوستان دلی راهی

 

الا مسافرِ کویش نمی ز آب فرات

بیار تا که نمیرد از این عطش ماهی

 

632.jpg

 

64_1.jpg

 

همان‌طور که من مشغول عکاسی بودم علی آقا هم که دستی بر آتش ساخت مستند داشت مشغول فیلم‌برداری شد تا تیم کامل بشود.

همه صحنه‌هایی که تا به ‌حال دیده بودم با دیدن پیرزنی که در مسیر زائران بود پیش چشمم رنگ باخت. همه کارهایی که تا به ‌حال از میزبانان زائرین دیده بودم را، کمی بیشتر یا کمتر می‌توانستم در ایام عزاداری محرم در تهران‌ هم ببینم، ولی این ‌یکی برایم تازگی داشت.

پیرزنی که روی زمین میان راه زائرین نشسته و جعبه دستمال ‌کاغذی را که در دست داشت برای استفاده زائران بالا گرفته بود. اخلاص، سادگی، خضوع و نذری که برای زائران کرده بود ذهنم را مشغول خودش کرد و قدم‌هایم را آهسته‌تر.

 

65_1.jpg

 

قبل از سفر یکی از نکاتی که بار‌ها در صحبت‌ها شنیده بودم بحث عمود و شماره عمودها بود. هر کسی هم عددی برای تعداد این عمودها می‌داد! همه این‌ها کنجکاویم را برای دیدن آن‌ها بیشتر کرده بود که بالاخره توفیق زیارتشان به ما هم دست داد. عمودهای میان اتوبان که شماره‌ای بر روی آن‌ها نصب ‌شده بود. از همین ‌جا شمردن‌ عمودها و درگیر شدن با این‌که در یک روز چند عمود را می‌توان پشت سر گذاشت شروع شد. این هم خودش یکی از جذابیت‌های این مسیر بود.

هر طرف را که نگاه می‌کردی پر بود از مردان و زنان پرچم به دست، پر بود از نذر و نذر، پر بود از کوله‌های سفر با عکس‌هایی که هر کدام قرار بود در طول مسیر حرف‌هایشان را بزنند. زوج‌هایی که همراه یکدیگر به این سفر آمده بودند، پیرمردهایی که می‌خواستند نشان دهند که نوکری‌شان قدمتی دارد. خانواده‌هایی که قید کار و درس و کلاس‌ها را زده بودند و دسته جمعی پا در مسیر خوشبختی گذاشته بودند.

این‌جا رونق بیرون شهر طعنه می‌زد به زرق‌ و برق‌های شهرهای جهان، انگار قرار نبود کسی به شهر برگردد!

چیزی نگو تا نوحه‌خوان، بادِ صبا باشد

بگذار تاول، ترجمانِ ماجرا باشد

 

آخر رها کردم دلم را اولِ این راه

حیف است آهو بچه‌ای در تنگنا باشد

 

فتح‌الفتوحِ ما عمود آخرِ راه است

فرصت بده فرماندهی کشورگشا باشد

 

بسیار می‌آید پس از ما اربعین‌هایی

ای کاش خاکم، کوزه‌های سر جدا باشد

 

صبح ازل این سوی ما شامِ ابد آن‌سو

شاید جهان، راهِ نجف تا کربلا باشد

 

عاشق کجا را دارد الا کوچه معشوق

این اربعین آن‌جا نباشد پس کجا باشد؟

 

ای دل مُضیفِ حضرتِ موعود نزدیک است

شاید دوای ما در این دارالشفا باشد

 

اینک منم آن رو سیاهِ رانده از درگاه

ای دوست در بگشای شاید آشنا باشد

 

66_1.jpg

 

67_1.jpg

 

برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه می‌توانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.