شب قبل از حرکت حال خیلی خوبی داشتم. حدود ساعت نه بود که تلفن به دست مشغول تماس با دوستانی شدم که فرصت خداحافظی با آن‌ها را تا به آن لحظه پیدا نکرده بودم. تماس‌‌ها که تمام شد جهت خداحافظی حضوری با برخی دوستان از خانه بیرون رفتم و زمان برگشتن دست‌هایم پر بود از امانت‌‌های تبرکی و لیست دعا‌‌های سفارشی.

شب فرصت مناسبی برای مرور خواسته‌‌های دلی بود که سفره‌اش قرار بود در مقابل بارگاه ارباب پهن شود، چه گره‌هایی که باز کردنش فقط کار او بود، بخشش این کوله‌بار سنگین از گناه، پدر و مادر، آینده، سلامتی دایی مجید که تازه از کما خارج ‌شده بود و...

 

چند سالی در فراق کربلایت مانده‌ام

در فراق گنبد و صحن و سرایت مانده‌ام

 

بار سنگین گناهانم بُوَد بر شانه‌ام

لطف تو بوده که در حال و هوایت مانده‌ام

 

این ‌همه پیمان شکستن‌های من را دیده‌ای

من فقط در حسرت لطف و سخایت مانده‌ام

 

چشم که باز کردم پنج ساعت به پرواز بیشتر نمانده بود. علی آقا؛ همان کسی که قرار بود همراهش باشم اصرار داشت که حتما سه ساعت قبل از پرواز فرودگاه باشیم. هر چند وقت یک‌بار هم از خاطره جا ماندن از پرواز به دلیل تعجیل پروازها می‌‌گفت! هرچه خاطره خاطرم می‌‌آمد راجع به تأخیر پرواز بود و تعریف این داستان‌ها کمکی به سریع‌تر آماده شدن من نمی‌کرد.

از طرفی هم پدر زحمت بدرقه ما تا فرودگاه را متقبل شده بود و خیال من هم آسوده!

دو ساعتی به پرواز مانده بود که با پدر و مادر عزیز که آن‌جا برای بدرقه آمده بودند خداحافظی کردم. قرار گذاشته بودم از تمامی لحظات سفر تصویربرداری کنم، اما هم به دلیل شلوغی و عجله‌ای که برای انجام کارهای پرواز و تحویل لوازم بود، هم به سبب تذکر سرباز فرودگاه تصمیم گرفتم عکاسی را به فرصت مناسب‌تری موکول کنم. تنها عکسی هم که از آغاز سفر به یادگار ماند عکسی بود که در سالن انتظار گرفتم.

 

2115.jpg

 

در همین گیر و دار و شلوغی، علی آقا به همراه عضو سوم کاروان ما که از دوستان خودش بود و طبق قرار قبلی در فرودگاه به هم ملحق شده بودیم به گیت شرکت هواپیمایی مندرج در بلیط رفته و پس از بسته‌بندی ساک‌ها و زدن برچسب، کارت پرواز را گرفتند. کارها روی روال پیش می‌رفت، فقط کمی به علت قطعی در سیستم چک کردن گذرنامه معطل ماندیم. به سالن انتظار که رسیدیم دیگر کسی با ما کار نداشت به غیر از گیت حفاظت که حتی با کمربندمان هم کار داشت! هیچ تابلویی نبود که مشخص بشود پرواز در چه حالتی است و ما هم مجبور بودیم هرچند دقیقه یک‌بار از گیت پرواز سؤال کنیم. حال و هوای فرودگاه شبیه ایستگاه قطار تهران مشهد شده بود و حضور کاروانی و مذهبی مسافران فضا را یک جورهایی صمیمی و خودمانی کرده بود. البته گمان کنم این فضا به مسئولان فرودگاه هم سرایت کرده بود!

تقریبا نیم ساعت به پرواز راهی گیت شدیم. همه مسافرها که نشستند چند صلوات برای سلامتی زائران کربلا و آقای خلبان فرستادند تا به سلامت به مقصد برسیم. پرواز تقریبا بدون تأخیر حرکت کرد و همین باعث شروع بحث‌های اولیه مسافرها شد.

 

تصدقت گردم؛ این بار اولی بود که پرواز می‌کردم، اما راستش را بخواهی زمینی و هوایی‌اش، اتوبوس و هواپیمایش تفاوتی نداشت، معشوق اگر تو باشی و مدعی عاشق، پرواز تنها راه رسیدن است به تو.

 

ما دو پیاله‌ایم که لبریز باده‌ایم

این دو پیاله را به ملک هم نداده‌ایم

 

تا وقت می‌کنیم حسینیه می‌‌رویم

ما سال‌هاست شیعه گریان جاده‌ایم

 

با هر سلام صبح به آقای بی‌کفن

انگار روبروی حرم ایستاده‌ایم

 

با رعیتی خانه ارباب باوفا

احساس می‌کنیم که ارباب زاده‌ایم

 

شکر خدا که نان شب ما حسین شد

ممنون لطف مادر این خانواده‌ایم

 

بال ملائک است که ما را می‌آورد

یعنی سواره‌ایم اگر چه پیاده‌ایم

 

داریم با حسین حسین پیر می‌شویم

خوشحال از این جوانی از دست داده‌ایم

 

السلام علیک یا اباعبدالله...

 

برای مشاهده قسمت قبل این سفرنامه می‌توانید به اینجا و برای مشاهده قسمت بعدی به اینجا مراجعه کنید.