میرزا یحیی مدرس بیدآبادی، فرزند محمداسماعیل، عالم و شاعر، متخلص به «یحیی» در حدود سال 1254 ه.ق در کربلا متولد شد. علوم مقدماتی را در بینالنهرین فرا گرفت و در شانزده سالگی به اتفاق پدر راهی اصفهان شد. در این شهر از محضر علامه کاشانی، آقا شیخ احمد و آقا میرزا محمدهاشم و حجتالاسلام سید محمدباقر کسب فیض کرد.
در تمام علوم ادبیه، فقه و اصول استاد بود و در حکمت و ریاضی به پایهای بس عالی رسید. در علوم غریبه و فلکیات، متبحر و متخصص بود. بیشتر هم خود را صرف سرودن اشعار در مدح، منقبت و مصیبت حضرت رسول کردگار صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه اطهار علیهمالسلام میداشت و طبیعتا آن دانش و علم به شعر او رنگ و بوی خاصی بخشیده بود.
«دیوان میرزا یحیی مدرس اصفهانی»، شامل آثار منظوم اوست که به چاپ رسیده است. میتوان گفت غیر از قصیده، ترکیببند، رباعی و مثنوی، شاعری او بیشتر در سرودن مسمط بروز و ظهور پیدا کرده است. اخیرا چاپ تازهای از این دیوان در بازار نشر راه یافته است.
«یحیی» در هفتم ذیقعده 1349 ه.ق در نود و پنج سالگی به عالم باقی شتافت و در تخت فولاد در صحن تکیه میرزا رفیعا در اصفهان مدفون شد که متأسفانه این تکیه در احداث فرودگاه از بین رفته است. آه!
این 5 غزل به مناسبت سالروز درگذشت این عالم و شاعر آستان اهل بیت (ع) جمع آمده است که هر پنج غیر از دیوان او، در کتاب «جرس فریاد میدارد» نیز حضور دارند:
هلال خمیده[1]
هلال ماه عزا از افق دمیده، خمیده
کدام بار غمش بوده تا خمیده دمیده؟
به یاد فرق علی اکبر و خمیده قد شه
جبین ماه گرفته، قد هلال خمیده
به سرخی شفق از چشمِ اعتبار نظر کن
که خون شده جگر چرخ و آید از ره دیده
چه نوبتی زده بر بام چرخ، نوبتی غم؟
که نوبت غم و اندوه اهلبیت رسیده
ز دست فتنه گریبان صبح، چاک نظر کن
مگر که پیرهن صبر زینب است، دریده؟
چو لاله داغ به دل گشته مریم از غم و محنت
که دست چرخ، گلی از ریاض فاطمه چیده
فرات را شده دل، خون و رنگ، گشته دگرگون
که خضر بر لب او، آب زندگی نچشیده
به جز به کوفه و مهمانی سلیل پیمبر
شهید گشتنِ مهمانِ تشنه، کس نشنیده
کدام تیر نبود از قضا به ترکش طغیان؟
که نور دیده «خیر النسا» به جان نخریده
نشسته خار به قلب نبی که جسم حسینش
چو شاخ گل شد و پیکان به جای غنچه دمیده
سری و سینهای آورده ارمغان شفاعت
ز سم اسب، شکسته؛ ز تیغ خصم، بریده
در آن هوای چو آتش، تمام را ز عطش، غش
نه تاب در دل و نه آب در گلوی تفیده
به لوح سینه، یکی نیل «القتیل» کشیده
به گوش هوش، یکی بانگ «الرحیل» شنیده
یکی چو جان مجسم، به روی خاک فتاده
یکی چو روح مصور، به خون خویش تپیده
به دامن پدر، اکبر، سرور قلب پیمبر
سپرده جان و ز دنیا، به سوی خلد، چمیده
برادری سوی جسم برادر آید و بیند
قفس شکسته، قفسدار خسته، مرغ پریده
گلوی اصغر بیشیر چاک گشته ز پیکان
کمان حرمله تا از کمین، کمانه کشیده
ز پابرهنه سوی شام، ره سپردن طفلان
کدام خار مغیلان به پای دل نخلیده؟
فلک، پُر آبله رخساره کرده تا که سکینه
شدش پُر آبله پا، بس به روی خار دویده
چه لایق است؟ که بهر طراز چامه «یحیی»
که لیقه آورَد از زلف حور، دوده ز دیده
بدران هلالوار[2]
در کربلا چو قافله غم گشود بار
از غم هزار قافله آمد در آن دیار
آمد هلال ماه عزا، در عزا شدند
بدران آسمان ولایت، هلالوار
نیلی شد از عزا، رخ گلگون اهلبیت
رویش سپید باد، سپهر سیاهکار!
لشگر همی رسید، گروه از پی گروه
دشمن همی ستاد، قطار از پی قطار
شاه حجاز را ز وفا، کس نشد معین
میر عراق را ز جفا، کس نگشت یار
استاده بهر خواری یک شه، هزار خیل
آماده بهر کشتن یک تن، دو صد هزار
از مویه رفت از دل اهل حرم، شکیب
از گریه رفت از تن آل نبی، قرار
آن دم که راه آب بر آن فرقه بست، خصم
آفاق پُر شرر شد و افلاک پُر شرار
لبتشنه مانده آل نبی وز برایشان
آبی نبود جز دمِ شمشیرِ آبدار
خوردند آب از دم شمشیر و تیر خصم
پیران سالخورده و طفلان شیرخوار
آن دم بر اهلبیت نبی کار، زار شد
کآماده گشت سبط نبی بهر کارزار
اصحاب با وفای وی استاده هر طرف
بگْرفته بهر یاری او، نقد جان به کف
ریاض بتول[3]
چون اذن جنگ، اکبر فرخندهجان گرفت
آتش به خرمن همه پیر و جوان گرفت
جان عزیز شاه جهان را به لب رسانْد
دهر، آن جهانِ جان چو ز جانِ جهان گرفت
چون عاکفان عرش، به سیر جنان شتافت
چون طایران خلد، ره آشیان گرفت
دردا! که در دهان، عوض آب از عطش
خاتم، شبیه خاتم پیغمبران گرفت
لبتشنه جان سپُرد، لب آب آن که خضر
ز آب دهانْش، زندگی جاودان گرفت
شهزاده چون سوار بر اسب عقاب شد
بابش پیاده، دست سوی آسمان گرفت
گفت: ای خدا! تو شاهدی اینک که راه رزم
بر ناکسان، پیمبر آخر زمان گرفت
آن پیکری که زینت آل رسول بود
از هر کنار، تیر بلا در میان گرفت
آن قامتی که سرو ریاض بتول بود
بر سر، هوای سیرِ ریاضِ جنان گرفت
اینک علی اکبرم از ظلم و کین کشند
قوم رسول بین که رسول امین کشند
رشک طوبی[4]
آه از دمی که غرقه به خون در برابرش!
افتاده دید، قامت زیبای اکبرش
یک جا به خاک خفته، جوانان مهوشش
یک سو به خون تپیده، علمدار لشگرش
پامال یک طرف شده، اندام قاسمش
بر تیر کین هدف شده، حلقوم اصغرش
عالم به آب غرقه شود! تشنه جان سپُرد
شاهی که بود آب روان، مَهر مادرش
چون دید کشته اکبر و عباس و قاسمش
چون دید تشنه اصغر و عثمان و جعفرش،
آمد به سوی جسم علی اکبر جوان
بنْهاد سر به سینه و بنْشست در برش
گفت: ای ندیده کام! که خوش خفتهای به خاک
بعد از تو خاک بر سر دنیا و افسرش!
ای سرو سرفرازتر از طوبی! ای که کَنْد
باد سموم حادثه از ریشه تا برش!
گشتی ای اختر سحری! زآن نهان که چرخ
همچون تو کوته است، سحر، عمر اخترش
خفتی به استراحت و باب غریب را
الا غمت نمانده پرستار دیگرش
گر ناطق است، ذکر تو پیدا به منطقش
ور ساکت است، یاد تو پنهان به خاطرش
چون تشنهلب شهید شدی از ره جفا
بعد از تو خاک بر سر دنیای بیوفا!
فخر تراب[5]
چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد
بس فخرها به عرش الهی، تراب کرد
لرزید عرش و غلغله در فرش شد پدید
چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد
گردون، اساس عترت حیدر به باد داد
گیتی بنای ملت احمد، خراب کرد
دشمن نکرد بیم و نترسید از حساب
کاو را جفا فزون و ستم بیحساب کرد
خونش حلال کرده و آبش حرام ساخت
در محنتش درنگ و به قتلش شتاب کرد
با آن که بود آب روان، مَهر مادرش
در حیرتم، چگونه از او منع آب کرد!
آن تن که آفتاب از او، نور میگرفت
دشمن چرا گداخته از آفتاب کرد؟
بر کامِ خشک گشته و بر حلقِ تشنهاش
آخر به جای آب، عدو، خون ناب کرد
در این عزا ز چشمه چشم رسول بود
خونی که آسمان، به دل شیخ و شاب کرد
با هیچ آفریده روا نیست آن چه خصم
با بهترین سلاله «ختمی مآب» کرد
سبط نبی، پناه عجم، سید عرب
لبتشنه جان سپرد لب آب، ای عجب!
برای مشاهده مجموعه اشعار میرزا یحیی مدرس اصفهانی در سایت کربوبلا اینجا را کلیک کنید. همچنین میتوانید برای مشاهده بیش از 6500 شعر عاشورایی از بیش از 1100 شاعر بهبخش اشعار سایت کرب و بلا مراجعه کنید.
[1] دیوان یحیی، ص 5 ـ 384.
[2] دیوان یحیی، ص 395.
[3] دیوان یحیی، ص 7 ـ 396 (با حذف دو بیت).
[4] دیوان یحیی، ص 397.
[5] دیوان یحیی، ص 399 (با حذف یک بیت).