محمدحسین رعیت پور، 30 ساله، متولد حسنآباد تهران و فارغالتحصیل کارگردانی است که از قضا آخرین کارش، یک فیلم داستانی است به نام «5 شب» با موضوع شهدای مسجد ارک. او در مقدمه یادداشتش به 3 نکته اشاره کرده است؛ «اول اینکه نویسنده نیستم و قواعد نوشتن نمیدانم، پس مرقومه بنده را به چشم غیرتخصصی بخوانید! دوم آنکه من هیچوقت آدمی معنوی نبودهام و قصد معنوی کردن فضای این متن را هم ندارم و این یادداشت صرفاً مشاهدات و برداشتهای شخصی بنده از این واقعه است. سوم، نوشتن این یادداشت به معنای نمایندگی این حقیر از طرف خانواده های معظم شهدا و مجروحین حادثه مسجد ارک نیست.» و حالا یادداشت او درباره آن حادثه.
اولین تصاویری که از هیات «حسین جان» در ذهن دارم، بازی کردن بین موتورهای پارک شده در میدان پاستور تهران است. آن وقتها من خیلی کوچک بودم. همه خانوادهمان روضه حاج منصور در خانهای در میدان پاستور میرفتند؛ خانواده خودمان که آن روزها به خاطر جبهه بودن پدر معمولاً سهنفره بود، من، مادر و خواهرم، عموهایم و اهل و عیالشان همگی به آن روضه میرفتیم.
فکر میکنم از سال 74 هیات حسینجان بعد از مسجد شهدا در مسجد ارک برگزار شد. در کودکی و نوجوانی همه عشقمان این بود که از ساعتها قبل از شروع مراسم برویم مسجد ارک و جلوی منبر و در صدر مجلس جا بگیریم و بنشینیم. کمکم با آن بچه هایی که نزدیک هم مینشستیم، به یک گروه تبدیل شدیم و قسمتی از مسجد را قبضه کردیم. از همین گروه، شب آتشسوزی 7 نفر شهید شدند و 4 نفر مجروح.
مفهوم روضه در ذهن من تلفیقی بود از یک روضه خانگی کاملاً سنتی با پذیرایی چای و قلیان خوانسار که تنباکویش را عزیز خانم از مدتها قبل خیسانده بود
و یک روضه چندهزار نفری که حاج منصور و برو بچ هیات حسین جان برپا میکردند و البته یکی از اصول اساسیاش مسائل روز بود. خانواده ما در هر دو اینها شرکت داشتند. فکر کنم 20 نفری بودیم که مسجد ارک میرفتیم. سال 83 که حادثه آتشسوزی مسجد ارک اتفاق افتاد، من دانشجوی هنر بودم. ظاهرم هم ژیگول بود به همین خاطر خیلی اوقات، باید بار سنگین نگاه خیلی از دوستان را تحمل میکردم. ولی در طول سال سالیان، دیگر پوستم کلفت شده بود و توجهی به این مسائل نداشتم. ضمن اینکه پدرم هیچوقت موافق تحصیل من در رشته هنر نبود و چون نسبتاً درسخوان بودم فکر میکرد باید مهندسی، چیزی بشوم!
دو ترمی بود که دانشگاه میرفتم که بالاخره بارقه های امید را در مورد آرتیست شدنم در چهره پدرم دیدم و آن زمانی بود که عکس مرتضی آوینی را کلاژ ساخته و به دیوار اتاق زده بودم. پدرم علاقه ویژهای به آقا مرتضی داشت و همیشه میگفت: «هنرمند به آوینی میگن، به حاتمی کیا میگن.» فکر کنم آنجا بود که پدرم احساس کرد شاید من آدم حسابی شوم. البته هنوز نمیدانم پدر درست فکر میکرد یا نه!
وقتی پدرم عکس آقا مرتضی را روی دیوار اتاقم دید، تقریباً یک ماهی تا شهادتش مانده بود. از آن به بعد پولتوجیبیام از ماهی 30 هزار تومان به 50 هزار تومان افزایش پیدا کرد. من هم فرصت را مغتنم میشمردم و هر روز برای دوربین عکاسیام نگاتیو سیاهوسفید میخریدم.
به نظرم شهادت پدرم یک سناریوی طولانی داشت که شاید از فرار از دانشگاه افسری در ایام انقلاب شروع میشد. او سالهای جنگ را پشت سر میگذاشت و همیشه حسرت رسیدن به این مقام (شهادت) دغدغه زندگیاش بود. خیلی از دوستانش را طی این سالها از دست داده بود و به قول مادرم همیشه به قطعه شهدای بهشت زهرا(س) به چشم حسرت نگاه میکرد.
اواخر سال 82 بود. پدرم از اداره آمده بود. خیلی پکر بود احوالش را پرسیدم و فهمیدم آقا هوای زیارت دارد، اما دلش نمیخواهد شب عید اهل و عیال را تنها بگذارد. با خواهر و مادرم متقاعدش کردیم که برود. خلاصه ساعت 8 بود که همراه شوهرخاله ام و یک ساک دستی راه افتاد به سمت ترمینال جنوب. موقع رفتنش مادرم طوری که بابا ناراحت نشود، گفت: «ما امشب پشت در را نمیاندازیم اگه بلیت گیرتون نیومد و خواستین برگردین ...» پدرم حرف مادر را قطع کرد: «ما میگیم ای که ما را خواندهای/ راه نشانم بده.» پدرم رفت و ما حدس میزدیم در آن ترافیک سفرهای نوروزی احتمالاً بلیت پیدا نخواهد کرد.
فردا پدر از مهران زنگ زد و گفت در حال عبور از مرز هستند. تماس بعدی پدر درست لحظه تحویل سال 83 بود. مادرم تلفن خانه را جواب داد و متوجه شدیم که آن طرف خط حاج رضاست که از حرم باب الحوائج ابوالفضل العباس(ع) تماس میگیرد. بعد از چند روز پدرم برگشت، اولین سؤالی که از پدرم پرسیدم این بود که در حرم امام حسین(ع) از خدا چی خواستید؟ گفت: «چیزی خواستم که تا آخر سال به من عنایت کند.» هر چه اصرار کردم چه چیزی، حرف را عوض کرد و پاسخ نداد. حرفش ذهنم را خیلی مشغول کرد. روزها میگذشت و به پایان سال نزدیک میشدیم. آن سال در بهمنماه آن اتفاق افتاد. شب های سرد زمستان آن سال را همیشه به خاطر دارم. سرما باعث تعطیلی مدارس و دانشگاه ها هم شده بود. نزدیک ایام امتحانات بود و سرم حسابی شلوغ بود.
محرم آن سال خیلی عجیب بود. خاطرم هست، هر شب محرم حاج منصور، روضه حضرت زهرا(س) می خواند. شب چهارم محرم بود که حاج منصور دعا کرد خدایا مرگ ما را در محرم قرار بده» همه بلند آمین گفتند. من هم گفتم اما اصلش را بخواهید در دلم گفتم خدایا امسال نه!
شب چهارم محرم که از روضه برگشتیم، مادرم خبر داد که یکی از اقوام به رحمت خدا رفته است. گفتم خوش به سعادتش، عزایش با امام حسین(ع) همزمان شد. خواهرم کاملاً رک و بیمقدمه از پدرم سال کرد: «بابا تو چطور دلت میخواهد بمیری؟!»
پدر پیراهن مشکی تنش را با دست گرفت و گفت: «با پیرهن سیاه در محرم در مسجد ارک.» این را که میگفت من و خواهرم زدیم زیر خنده. خواهرم گفت: «بابا چه خوشاشتهاست، ماشاءالله.»
بعد من گفتم: «پدر جان آن اوایل انقلاب بود که بمبی، چیزی کار میگذاشتند، جنگ هم که تمام شد، آقا مرتضی هم که تهدیگ جنگ را خورد دیگه از این خبرها نیست.» پدرم لبخندی زد و سرش را تکان داد.
عصر 26 بهمن بود، پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد، خیلی با عجله آماده رفتن به مسجد شد. در اتاقم بیحال افتاده بودم که با صدای پدرم به خود آمدم. با زحمت خودم را به لب پله ها رساندم، قبل از آنکه حرفی بزنم، مادرم گفت: محمد خوشاحوال نیست و خوب نیست با شما با موتور به مسجد بیاید.» اما پدرم اصرار داست که آن شب را حتماً با هم برویم. «بیا خودت را روی موتور پشت من قایم کن که بدتر نشی.» گفتم: «اجازه بدین من خودم دیرتر بیام. احوالم خوش نیست.» با خنده گفت: «حالا ما یک بار خواستیم ببریمت تا روضه، چقدر ناز میکنی.» وقتی پدرم میگفت چقدر ناز میکنی؛ یعنی اگر آن کار را نکنی، دلخور میشوم. بنابراین من هم ناز نکردم و رفتم. سوار موتور شدیم و راه افتادیم. خودم را از ترس باد سرد، پشت پدر پنهان کرده بودم، اما پدر بیتوجه به سرمای هوا، سرخوش زمزمه میکرد، خاطرم هست دقیقاً نوحه شبهای قبل را میخواند، «غسل من اشک چشامه، گفتم پیراهن سیاه در ...»
حدوداً ساعت 4 بود که رسیدیم مسجد ارک، صدنفری در مسجد بودند بابا شال عزای مشکی اش را از گردنش باز کرد و به من داد: «برو برای من جا بگیر.» گفتم الان که مسجد خالی است، تازه جایی که شما مینشینی نزدیک به در است و تا یک ساعت دیگر پر نمیشود. خندید و گفت: «حالا شما برو برای ما جا بگیر تا من بروم موتور رو پارک کنم و بیام، حرف گوش کن پسر.» من هم که جرأت نمیکردم روی حرف بابا حرف بزنم، داخل مسجد رفتم و جایی که هر شب پدرم با دوستانش می نشست، شالش را روی زمین پهن کردم. خودم هم به سمت جمع رفقا که در حال خوردن نان و پنیر بودند، رفتم. مشغول لقمه درست کردن بودم که احمد جلو آمد و کیسه ای را جلوی ما گرفت تا از داخلش سربند برداریم. احمد، فرزند شهید بود. آن شب نذر کرده بود سربند پخش کند. من دستم را داخل کیسه کردم و آخرین سربند را برداشتم روی سربند نوشته بود یا حسین شهید به شوخی به احمد گفتم: «این خیلی نوشتهاش طولانیه به من یه کوتاهترش رو بده که سبکتر باشه» همه خندیدند، سربند خودش را که یاحسین بود به من داد و سربندهایمان را عوض کردیم.
بعدها متوجه شدیم که هر کس آن شب سربند «یا حسین شهید» برداشته بود، شهید شد و همه بچه هایی که یا حسین برداشته بودند زخمی.
خبر شهادت پسرعمویم مهدی را هم عمویم با همین روش به من داد. سربند یاحسین شهید مهدی را آورد بیمارستان و بدون گفتن کلامی آویزان کرد بالای تختم و فهمیدم مهدی هم رفته است.
ساعت حدود 6 عصر بود. مسجد پر شده بود. در مسجد را بسته بودند تا هجوم جماعت نظم صفوف نماز را به هم نزند، همه منتظر اذان بودند. دو طرفم پسرعموهایم نشسته بودند. سمت راست، غلامحسین، پسرعموی کوچکم که او هم مثل من سربند یاحسین قسمتش شد و سمت چپ، مهدی با سربند یا حسین شهید. مهدی آن موقع 18 ساله بود و دانشجوی ترم اول مهندسی. بچه آرام و ساکتی بود. از بچگی و قایم موشک بازیهای میدان پاستور، مسجد شهدا و خانه پدری تا مسجد ارک همیشه با هم بودیم. همیشه یادم بود که باید حواسم به مهدی باشد. آن شب ظاهر مهدی خیلی نظرم را جلب کرد. آلاگارسون کرده بود. موهایش را ژل زده بود ادکلن شیک هم زده بود. با خنده ازش پرسیدم: «خبریه؟! شبیه داماد شدی؟» خندید و جواب داد: «امروز حالم خوبه به خودم رسیدم خب.» صدای قرآن فضای مسجد را پر کرده بود همه آماده نماز بودند، از بین صفهای نماز رد شدم و خودم را به حوض آب وسط مسجد رساندم تا وضو بگیرم. وضو که گرفتم، ناخودآگاه نگاهم به سمت در مسجد و جایی که پدرم مینشست، برگشت. همان لحظه بابا را دیدم که دارد برایم دست تکان میدهد، من هم خوشحال برای بابا دست تکان دادم. انگار قسمت بود اینطور با هم خداحافظی کنیم.
اذان مغرب را گفتند، نماز جماعت شروع شد. رکعت دوم نماز اول از طبقه بالای مسجد که بخش زنانه هیات بود، همهمه شنیده میشد و هر چه پیش میرفت، حجم صدا بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه تبدیل به صدای جیغ و فریاد شد. همان زمان خادمهای هیات خود را بهسرعت به طبقه بالا میرسانند تا بلکه بتوانند آتش را مهار کنند اما وسعت حادثه بیش از آن بود که آنها موفق به مهار آن شوند. موقع نماز، شعله های آتش که سقف برزنتی حیاط مسجد را فرا میگرفت قابل دیدن بود. با پیشروی آتش و فروریختن آتش بر سر بچه ها تقریباً صفوف نماز جماعت به هم خورد. غلامحسین، پسرعموی کوچکم فریاد میزد که نمازتان را بشکنید و فرار کنید، زمانی که به خودم آمدم، مهدی کنارم بود و با غلامحسین، همراه جمعیت به سمت در مسجد حرکت کردم، دود تمام فضای مسجد را پر کرده بود. سیم های برق قطع شده بودند و اندک دیدی که وجود داشت بهواسطه نور شعله های آتش بود. فضای عجیبی شده بود بعضی از بچهها لباسهایشان در حال سوختن بود. خودشان را از جمعیت دور میکردند تا آتش به دیگران سرایت نکند. بعضی ها برای آرامش جمعیت، صلوات میفرستادند و ائمه را صدا میکردند. من بیاختیار با سیل جمعیت جلوی درب ورودی این طرف و آن طرف میرفتم تا اینکه فضای دودآلود مسجد، نفس کشیدن را برایم دشوار کرد و گوشهای از مسجد ایستادم و خیره به سیاهی هایی که در حال سوختن بودند از حال رفتم. اولین تصویر بعد از به هوش آمدنم چهره داود از رفقایم بود که کسانی را صدا میزد که بیایید محمد زنده است ...
آتشنشانی آتش را مهار کرده بود. من را از مسجد بیرون آوردند و روی زمین جلوی مسجد دراز کشیدم کنار بقیه مجروح ها. آمبولانس ها مجروحها را که 300 نفری میشدند، منتقل میکردند، در میان مجروحها زن و بچهها هم دیده میشدند. مردها شالهای عزایشان را روی خانمها می انداختند، در آن هیاهو چشمم به غلامحسین پسرعموی کوچکم افتاد. او هم سوخته بود ولی نه شدید. از او سراغ بقیه را گرفتم اما از کسی خبر نداشت. بالاخره من و چند مجروح دیگر را با یک وانت به بیمارستان منتقل کدند. تقریباً ساعت 12 شب بود که مادرم من را مجروح در بیمارستان مدرس سعادتآباد پیدا کرد. هنوز اعضای خانواده از هم هیچ خبری نداشتند، عمو، زنعمو، دخترعمو، پسرعمو و پدرم. آن شب خیلی به این موضوع فکر میکردم که چقدر خوب است امام حسین(ع) تمام اعضای خانواده ما را که آن شب در مسجد بودند، انتخاب کرد. اعتقاد دارم اثر همان یک سیر برنج نذری سال 39 عزیزخانم و برکت همان روزها بود که خداوند به خانوادهام اینقدر عزت داد. آن شب امام حسین(ع) از خانواده ما 2 شهید و 5 مجروح پذیرفت و اینطور شد که ما شدیم خانواده رکورددار مسجد ارک.
سه روزی از ماجرا گذشت. تقریباً همه پیدا شده بودند و ما تلفنی با هم حرف زده بودیم جز مهدی پسرعمویم و پدرم. وقتی سراغ آنها را میگرفتم، همه میگفتند در بخش مراقبت ویژه یک بیمارستان هستند و نمیتوانند صحبت کنند. روز سوم، پیک خوشخبری آمد و دور از چشم خانوادهام خبر شهادت پدرم را به من داد. با شنیدن این خبر، دلم آرام گرفت و از او خواستم مقداری شیرینی تهیه و در بیمارستان پخش کند. با تعجب نگاهم کرد، احساس میکرد توهم دارم. به او فهماندم که حالم خوب است و حواسم هست. علت را پرسید گفتم من خودم از پدر شنیدم که این آرزویش بود. پس به ما تسلیت نگویید و هر جا اگر خواستید برای پدرم مراسمی بگیرید لطفاً روضه بگیرید نه ختم.
در 3 ماهی که در بیمارستان بودم، خیلی چیزها دستگیرم شد. یکی از دوستان پدرم گفت: «پدرت را دو بار بیرون مسجد دیدم و با او صحبت کردم؛ یکبار زمانی که با سیل جمعیت بیرون آمد و پسر کوچکی را که سوخته بود با خودش بیرون آورد و بار دوم وقتیکه علی پسرعموی کوچکتان را بیرون آورد، با اصرار به او گفتم داخل مسجد برنگردد اما او برای پیدا کردن شما به آتش زد.» آنجا بود که متوجه شدم منظور پدرم از نگفتن آرزویش زیر گنبد امام حسین(ع) چه بود. پدر به آرزویش رسید. میزان سوختگیاش در حدی بود که بعد از سه روز از روی انگشتهایش شناسایی شد.
اما من هم این میان به چیزهایی که همیشه میخواستم بدانم رسیدم. من فهمیدم وقتی امام حسین(ع) میخواهد لطف کند، به ظاهر آدمها نگاه نمیکند. من همان کسی بودم که خیلی از دوستان در همان مسجد همیشه به من چپچپ نگاه میکردند به خاطر ظاهرم، حالا بعد از آتشسوزی ما را خیلی تحویل میگیرند. من آن شب تیشرت نایک و شلوار جین داشتم و هنوز هم همانطور لباس میپوشم. لباسهای آن شبم را هم یادگاری نگهداشتهام. من هیچ وقت نماز شب خواندن پدرم را ندیده بودم، اما دیده بودم وقتی لباسهای پدر و مادرش را میشست، آنها از ته دل میگفتند خدا عاقبت به خیرت کند.
از دوستانم که آنجا به شهادت رسیدند، هیچکدام مقدس ماب نبودند. همه مشتی بودند. من از آن شب آنقدری فهمیدم که امام حسین(ع) دل آدمها را میخرد و خودش همهچیز را درست میکند. اگر کسی عملی هم انجام بدهد، حاصل محبت و عنایت خودشان است. محبت امام حسین(ع) ترک معصیت میآورد، نمازخوان میکند، اطاعت حقتعالی میآورد و آخرش هم میشود سربلندی.
بسیار سپاس گذارم از گفتن این موضوع اجرت باامام حسین مارو متحول کردی داداش