اعماق غربت
هدی درزی
شاید تنها کسی که حرفهایش را به او زد، من بودم. غربت از واژه واژه جملاتش میچکید و من هرلحظه لبریز از این کلمات میشدم.
هرشب سر یک ساعت مشخص، بیرون از شهر قرارمان بود. فکرش را بکن باید از همان کوچههایی میآمد که فاطمه از آنها میگذشت بعد مدام با خودش فکر میکرد شاید اینجا بوده، یا کمی آنطرفتر، شاید همین دیوار، شاید....