تربت
صحرا علومی طارمسری
از آن روز هیچکس خبر نداشت. آن روز که امام حسین (ع) وصیتش را به برادرش داد و خاک تربت را به امسلمه. چشمهای امسلمه اما از همان روز به خاک تربت خیره مانده بود. «این تربت را نزد تربت جدم بگذار، وقتی که...»
از آن روز هیچکس خبر نداشت. آن روز که امام حسین (ع) وصیتش را به برادرش داد و خاک تربت را به امسلمه. چشمهای امسلمه اما از همان روز به خاک تربت خیره مانده بود. «این تربت را نزد تربت جدم بگذار، وقتی که...»
خم شد. چیزی از زمین برداشت. باز خم شد. چیزی از زمین برداشت.
دوباره و چندباره. نزدیک رفتم به پرسش. نگاه کرد به آتشهای فراوان سپاه دشمن.
فرمود: «فردا کودکانم در این بیابان، پی پناهی میدوند».
هر روز فوج فوج مرد جنگی به لشگر مقابل افزوده میشد. بچهها ترسیده بودند.
- بابا پس کی لشگر تو میرسد؟
- به زودی.
من از این بالا همهجا را میبینم. من از اینجا، همه آدمها و اسبها را میبینم. چقدر آدم! ... چقدر اسب! ... من از این بالا حتی رودخانهای میبینم. چقدر آب! کاش کسی جرعهای آب به من بدهد...
قطرۀ اشکی از چشمهای معلم چکید و روی صفحۀ نقاشی «رحیم» افتاد، درست روی بطریهای آب معدنی که امدادگران هلال احمر بین کاروان اسرای کربلا پخش میکردند.
طرح و رنگ بطریها خراب شد و همۀ آبها روی زمین ریخت!
شب عاشورا،
هیچ مجلس روضهای نرفت.
کنار گهوارۀ نوزادش نشست،
تا صبح به او زل زد و اشک ریخت.
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
پسرک همانطور که داشت زنجیر میزد، توی صف در هیئت عزاداری پیش میرفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت: «خدایا گریه نکن. بچهها دیگه تشنه نیستن».
دشمن، دور تا دور او حلقه زده بود. خودش را از روی زمین کَند. دستانش، چند قدم آن طرفتر در نگاه آب، بال بال میزدند.
به سختی نگاهی به خیمهها انداخت، رویش را برگرداند. نیم نگاهی هم به فرات کرد: «اگر به سمت خیمهها بروم، آب ندارم. اگر به سمت فرات، دست...»
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×