شهادت حضرت زهرا (س)
تاریخ تکرار میشود
هدی درزی
حقیقتش ماجرا به آینده برمیگردد؛ در کوچه پس کوچههای قرن، در پیچ و تاب تاریخ.
حقیقتش ماجرا به آینده برمیگردد؛ در کوچه پس کوچههای قرن، در پیچ و تاب تاریخ.
بیا دلهایمان را به باد بسپاریم. باد زمستانی. بادی که از دلِ سنگِ کوهها سرما را بلند میکند و بر صورت مردم میکوبد. بیا امروز را به دلمان فرمان دهیم تا سپاه عشق را فقط به یک سمت بفرستد. یک امروز و امشب را از خودمان خالی شویم و پر از محبوب شویم. مگر چقدر سخت است که همه چیزمان را برای کس دیگری بخواهیم.
پیرمرد عرب با صدایی خسته زمزمه میکرد:
«بِنْتُ مَنْ أُمُ مَنْ حَلِیلَهُ مَنْ ویْلٌ لِمَنْ سَنَ ظُلْمَهَا وأَذَاهَا»
فکرکردم چند کلمه کلیدی این بیت را به خاطر بسپارم تا بعدا کل شعر را پیدا کنم.
اگر چه جواب سوالهای شاعر چیزی نبود جز...
دختر برادرم؛ عزیز دلم گریه نکن. بیا، بیا سر بر زانوی من بگذار میخواهم برایت از گذشتهها بگویم، از خاطرات کودکیام با بابایت حسین. یادش به خیر، تا پیامبر بود حال ما هم خوب بود، همین که او رفت همه چیز عوض شد.
نشاختند و قدر ندانستند نعمت حضورش را، نور چشمان نبی خدا (ص) چه مظلومانه دیده در تراب کشید و حرمی جاودانه در قلوب شیعه بر پا کرد. آرامگاه غریبش تنها و تنها یک زائر دارد؛ زائری که روز شماری میکند تا با انتقام دردانهی طه قلب داغدار محبینش را التیام نهد.
در را که پشت سرم بستم متوجه شدم که هیچ کس در خانه نیست. در آن ساعت از روز طبیعی نبود. تازه از مدرسه آمده بودم و تا به حال، خانه را خالی ندیده بودم. هرچه به پدرم زنگ زدم، برنمیداشت. با خودم گفتم، رفته اند خرید و زود برمیگردند...
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×