عمو به قربانت
سید محمد بنایی
سوار بر اسب، کوچه های مدینه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت که ناگاه پیرمردی قد خمیده و عصا به دست مقابلش درآمد. پیرمرد تا سوار را دید اخم هایش را درهم کشید و عصایش را در دستش فشرد. از نگاهش شرارت میبارید. سوار افسار اسب را کشید.