جز حسین (ع) نماند مگر سه تن از اهل بیت او، روی به آن قوم آورد و آنها را میراند و دور میساخت و آن سه تن اورا حمایت میکردند تا کشته شدند.
عباس ابن علی پیش روی حسین (ع)ایستاده بود و نزدیک او جهاد میکرد و حسین (ع) به هر سو میگردید، با او بود و خود را سپر برادر کرد هر جا برادرش بود، از حسین (ع) جدا نمیشد.
(عباس مردی زیبا و نیکو روی بود. چون بر اسب بلند سوار میشد پای او بر زمین میکشید و او را قمر بنی هاشم میگفتند و علمدار حسین (ع) بود. او بزرگترین فرزند ام البنین بود).
بر آن دو بتاختند و بر سپاه او غالب گشتند و تشنگی بر حسین (ع) مستولی شد بر بند آب بالا رفت و آهنگ فرات کرد و برادرش، عباس، پیشاپیش او میرفت. عمر ابن سعد، عمرو ابن حَجّاج را با پانصد سوار بر شریعه فرستاد و سواران راه بر ایشان بگرفتند.
زَرعه ابن اَبان گفت: «وای بر شما؛ میان او و فرات حائل شوید و مگذارید بر آب دست یابد» و خود اسب برانگیخت و مردم در پی او رفتند تا میان او و فرات حائل شدند.
از مرگ نمیترسم آنگاه که بانگ زند.
چنان میجنگم که میان جنگاوران پوشیده شوم از خاک.
جانم فدای آن جان برگزیده پاک.
عباسم من
زَرعه خشمگین شد و تیری افکند که زیر چانه حسین (ع) نشست. حسین (ع) تیر برکند و دست زیر چانه؛ هر دو دست از خون پر شد و آن را ریخت و گفت: «خدایا، سوی تو شکایت میکنم از آنچه با پسر دختر پیغمبرت میکنند». حسین (ع) به جای خود بازگشت و تشنگی بر او سخت شده بود. مردم گرد عباس را گرفتند و او را از حسین (ع) جدا کردند. عباس به طلب آب رفت؛ بر او حمله کردند. او هم بر آنها تاخت و میگفت:
از مرگ نمیترسم آنگاه که بانگ زند.
چنان میجنگم که میان جنگاوران پوشیده شوم از خاک.
جانم فدای آن جان برگزیده پاک.
عباسم من
که با مشک میآیم
و از گزند و زخم خصم باکی ندارم.
آنها را پراکنده ساخت.
زید ابن رقادِ جهنی پشت نخل خرمایی کمین کرد؛ حکیم ابن طفیل سنبسی یاور او گشت و شمشیر به دست راست عباس زد.
عباس تیغ به دست چپ گرفت و حمله کرد و رجز میخواند:
اگر دست راستم را بریدید، قسم به خدا
از دینم دفاع میکنم هنوز،
و از امامم
که فرزند پیامبر پاک امین است.
کارزار کرد تا ضعف بر او مستولی گشت و زخمهای سنگین وی را رسید و از حرکت فرو ماند.
زید ابن رقاد از پشت درخت خرما بر دست چپ او زد.
عباس گفت:
ای نفس نترس از کافران
و به رحمت خدای جبار دل خوش بدار
و تو را همراهی پیامبر مژده باد.
خدایا، اینان بریدند دست چپم را
آنها را به گرمای آتش بسوزان.
مردی بر او حمله کرد و با گرزی آهنین بر فرق سر او کوفت که سر او شکافت و از اسب بگردید و فریاد زد:
«یا ابا عبدالله! عَلَیکَ مِنِّی السَّلام»
چون حسین (ع) او را بر کنار فرات بر زمین افتاده دید بگریست. گفت:
«اکنون پشت من شکست و چارهام کم شد».
هرگاه دشمن بر اصحاب حسین (ع) احاطه میکرد، عباس میتاخت و آنان را میرهانید.
وقتی عباس رفت و کشته شد...
دیگر لشکری باقی نمانده بود.