بی تو می‌میرم

تازه شیفته و دل‌باخته‌ هم شده بودند.

آغاز ایام عاشقی بود. عشق جوانی ...

اما صدای سیدالشهدا (ع) به گوش می‌رسید. کسی هست مرا یاری کند؟

چشم‌هایشان با هم سخن می‌گفتند.

در چشمان ام‌وهب فخر موج می‌زد، فخر این‌که چشمان همسرش از شتافتن به‌ سوی مولایشان حسین (ع) سخن می‌گفت.

اما ام وهب زنی نبود که توان تحمل دوری همسرش، آرام جانش، عبدالله را داشته باشد. قرار گذاشته بودند برای همیشه کنار هم باشند.

عاشقانه در جاده‌ عشق به‌سوی حضرت عشق (ع) قدم زدند تا شبانگاه به خیمه‌هایی رسیدند که تا صبح از آن‌ها نوای عاشقی با خدایشان به گوش می‌رسید.

ظهر عاشورا، عبدالله به میدان رفت، ام وهب چوبی به دست گرفت و همپای شویش به میدان شتافت، اما عبدالله از او خواست به میان زنان کاروان برگردد.

اما درخواست عجیبی بود، ام وهب عبدالله را گرفت و در جواب او گفت: «تو را رها نمی‌کنم، تا آنکه در کنار تو، همراه تو بمیرم.»

اما صدای سیدالشهدا (ع) به گوش رسید که به ام وهب می‌فرمود: «خداوند به تو پاداش نیک بدهد، به خیمه برگرد که جهاد بر زنان واجب نیست.» امر، امر امام بود و باید اطاعت می‌شد، ام وهب برگشت ...

از دور طنازی عبدالله در میان میدان را نظاره می‌کرد تا تنِ ناز آرام جانش بر خاک غلتید. ام وهب به‌سوی عبدالله دوید، کنار او آمد و گفت: «همسرم، بهشت بر تو گوارا باد»

ام وهب نه اهل لاف زدن بود و نه تحمل دوری عبدالله را داشت، دل‌تنگ عزیزترینش بود. بدون عبد‌الله می‌مرد، رویایش تا ابد کنار عبدالله بودن بود...

خدا این‌قدر مهربان بود که رویای ام وهب را برآورده کند. شمشیر غلام شمر بر سر ام وهب فرود آمد.[1]

 گویا عبدالله منتظر ام وهب بود که تا ابد کنار هم عاشقانه در بهشتِ کنار هم بودن قدم بزنند ...

 

پروردگارا به تمام ما عاشقانه‌ای عطا کن برای شیدایی کردن در مسیر حضرت عشق (ع)