با گذشتهات کاری ندارند. فقط شرط دارد. شرطش هم به خودت برمیگردد نه آنها!
باید یک جایی پیشِ خودت با تمامِ وجودت بفهمی که دیگر توان ادامه دادن نداری و میخواهی برگردی و از اول شروع کنی. این خودت هستی که باید بفهمی اشتباه کردهای، بفهمی که نه حاصلِ اجبار است و نه چوب و چماق! این تو هستی که باید با تمام وجود خودت رابین بهشت و جهنم مُخَیر بدانی!
دقیقا مثلِ حُر؛ وقتیکه صورتش از تصورِ آتش جهنم برافروخته شده بود. آرام و قرارش را گذشته سیاهش ربوده بود. شاید نگاهی به آن سمت میدان میکرد و سرش را از شرم پایین میانداخت...
خودت باید حرارتِ فراقِ از خوبیها را با تمام وجودت بچشی! خودت باید بفهمی که بهای وجودت را به چه بخشیدهای؟ خودت باید بفهمی که کج رفتهای و صدالبته پشیمان از بیراهه رفتن!
درست مثلِ حر که شک به دلش راه نداد. محکم و باصلابت میرفت به سمت خیمهگاه خوبیها؛ درحالیکه به قولِ خودش مطمئن شده بود که اگر قطعهقطعهاش کنند و در آتش بسوزانندش چیزی را بهجز بهشت برای خود اختیار نخواهند کرد.
به این فکر نکن که آب ازسرت گذشته، به این فکر نکن که مگر میشود من هم خوب باشم من هم پاک باشم!؟ من هم بخشیده شوم!؟
خدا را چه دیدی شاید گوشه مجلسِ روضه قتیل العبرات، وقتی کنجِ خلوتِ دلت از اوج مصیبت داشتی میسوختی، و پهنهی صورتت را قطرات اشکت خیس کرده بود درست همان زمانی که سرت را پایین انداخته بودی امام زمانت صدایت کرد و گفت"ارفع راسک!"
خدا را چه دیدی شاید به برکت روضه جدش، منتقمِ خونِ خدا تو را هم انتخاب کرد. تویی که گذشتهات به خاطر گناهانت سیاه شده، تویی که حواست به او نبوده هرچند که درتمام روزهای بیخیالی، تو در خیالش بودی!
درست مثلِ حر! همان کسی که راه را بر امام میبندد. او را در کربلا صحرانشین میکند و ترس را بر وجود فرزندانش میاندازد. اما خداوند مهربان را به یاد میآورد و توبه میکند و تایید بخشیده شدنش را از حجت خدا میگیرد و عزم میدان میکند.
حالا دیگر فرقی نیست بین او و بین حبیب بن مظاهر چراکه هر دو اجازه دارند که قربانِ ارباب عالم بشوند! هر دو میشوند عزیزِ دلِ عزیز خدا!
خدا را چه دیدی شاید لحظات آخر امام زمانت بر سر بالین تو هم حاضر شود و لحظه آخر زندگیات به دیدن چهره مهربان او بگذرد... دقیقا مثلِ حر بن زیاد ریاحی!
جان کلام اینکه؛ فقط باید برگردی! با تمام وجود هم باید برگردی...