آنهایی که اهل محفل و هیات باشند با ذکر «حسین آرام جانم» که چند سالی است برسر زبانهاست؛ خاطرههای زیادی دارند.
برای من این جور اتفاقها هیچ وقت ساده نیست و همیشه تا مدتی ذهنم را درگیر میکند.
ظاهرش را که نگاه میکنم؛ در چینش این سه تا کلمه کنار هم، نه اتفاق شاعرانهای افتاده نه فراهنجاری رخ داده نه اثری از شگردهای بیانی و زبانی به چشم میخورد و نه آن چنان هنری خرج شده که بخواهد چنین نتیجه و التذاذی داشته باشد.
اما بارها و بارها و بارها دیدهام که چطور این سه تا کلمه؛ دلهایی را شعلهور کرده و محفلی را به آتش کشیده.
کاری به ادامه این سه کلمه ندارم...
کاری به «حسین روح و روانم»، «حسین دورت بگردم» و اینها ندارم.
همه اتفاقها در همین «حسین آرام جانم» میافتد.
بیشتر که این سه تا کلمه را با خودم تکرار میکنم احساس میکنم یک جایی پشت این کلمهها باید یک پارادوکس باشد، نه از جنس پارادوکس های شاعرانه، شاید یک چیزی بالاتر....
باز هم که تکرارشان میکنم میبینم هم پارادوکس است هم حسآمیزی؛ اما این حواس پنجگانه نیستند که با هم آمیخته میشوند.
دوباره تکرارمیکنم: «حسین آرام جانم»
این پارادوکس و این حسآمیزی نه در این کلمهها که دارد در دل من اتفاق میافتد.
مثلاَ توی «با دوست پریشانم و بی دوست پریشان»دلنشینی و التذاذ هنری این مصرع به خاطر تداعی حس پریشانیست که هم با دوست هست و هم بیدوست؛ اما واژهها از نوعی نیستند که حس پریشانی را به تو منتقل کنند. باید خودت آن را تصور کنی و خلق کنی. باید بروی سراغ صندوقچه خاطرات و تجربههای شخصی، باید با دوست بودنها و بیدوست بودنهای خودت را مرور کنی.
حکایت «حسین آرام جانم» اما حکایت دیگریست...
وقتی «حسین» را میگویی یک جور بیقراری به تو دست میدهد و تو همان موقع داری میگویی «آرام جانم».
این بیقراری را خودت با تمام وجود حس میکنی.
انگار بیقرار کسی میشوی که فقط او میتواند بیقراریات را آرام کند.
این آرامش را هم با تمام وجود حس میکنی.
بعد این حس بیقراری و این حس آرامش انگار توی دلت چنگ میاندازند.
تشبیه نارسا و کوچکیست؛ اما مثل وقتی میشود که توی جاده از سربالاییهای کوچک بالا و پایین میروی هم لذت دارد و هم دلهره...
اصلا همه اتفاقها در همین کلمه «حسین» است.
همزمان که تو را بیقرار میکند آرام میکند.
همزمان که تو را آرام میکند بیقرار میکند....