مرحوم آقا میرزا حسن یزدى رحمهالله از مرحوم پدرش نقل کرد که کاروان بزرگی تشکیل داده و از یزد عازم کربلا بودیم. نزدیکهای نیمه شب، راهزنها به ما حمله کردند. من سکههاى طلاى زیادى داشتم که فورا آنها را مخفی کردم. دزدان ریختند و همه کاروان را غارت کردند. فریاد استغاثه زوار کربلا بلند شد که دل هر بینندهاى را مىسوزاند و گریانش مىکرد. مردم صدا زدند: یا ابالفضل! یا قمر بنىهاشم! یا حضرت عباس! یا بابالحوائج! به فریادمان برس و مدام گریه مىکردند.
ناگهان در آن موقع شب متوجه شدیم، سوارى با اسب از دامنه کوهى که در نزدیکى ما بود، سرازیر شد.
فریادى مانند صداى رعد و برق، تمام صحرا را پر کرد و به سارقان و دزدان حمله نمود و فریاد میزد: دست از این قافله بردارید و از اینجا بروید، دور شوید و گرنه همه شما را هلاک میکنم و به جهنم مىفرستم.
دزدها و سارقان فورا دست از قافله کشیدند و پا به فرار گذاشتند. [1]
شما باشید اگر روز تولد برادرزادهتان باشد به خانهشان نمیروید؟
شنیدهایم جدیدا عدهای قصدِ سامرا کردند؛ هر چه داعشی و غیره هست گوش بدهند. صدای عباس بن امیرالمومنین علیهالسلام را از بالای کعبه میشنوید:
«...و لو لم تکن مشیّه مولای مجبوله من مشیه الرحمن لوقعت علیکم کالسّقر الغضبان علی عصافیر الطیران؛ اتخوّفون قوماً یلعب بالموتِ فی الطفولیه فکیف کان فی الرجولیه...»
«...و اگر مشیت و خواست مولای من از مشیت خدای رحمان سرچشمه نمیگرفت و به آن تعلق نداشت، مانند باز شکاری غضبناک که بر گنجشکهای در حال پرواز هجوم میآورد، بر شما حمله میبردم. آیا قومی را میترسانید که آنها مرگ را در کودکی به بازی میگیرند، پس چگونه است در بزرگسالی؟...[2]»
حواستان را خوب جمع کنید که ممکن است عباس (ع) این چند روزه را سامرا باشد. خونتان گردن خودتان است؛ سامرا در پناه عباس (ع) است. همهی شیعیان در پناه عباس (ع) هستند!
عالی سر و کارتان با عباس است...