الهی عظم البلاء...
دیگر بلا از این بیشتر. خدایا! نمیتوانم مولایم را تنها، در میان فوج فوج لشگر دشمن ببینم؛ مگر آنکه تو مرا صبر عطا کنی.
... و برح الخفاء...
عمه جان! به خدا قسم این سر پدرم است که بر نیزه میدرخشد. دیگر همه میدانند ما یتیم شدیم. خود را مهیای اسیری کنید.
... وانکشف الغطاء...
پرده ها افتاده است. نه! پرده های خیام مجال افتادن نیافتند و در آتش کینه دشمن گداختند. پرده از سر بانویی میافتد که امیرالمنین را زینت بود. امان از دل زینب!
... وانقطع الرجاء...
کاش ما را به شهر جدمان برگردانی! ما اینجا غریبیم. چگونه از این جا تا شام را پیاده برویم! ای کاش امیدی به دیدار دوباره روی ماهت داشتم. اما حیف! حال سرت را بالا بگیر. میخواهم وصیت مادر را انجام دهم.
...
یزید لعنت الله علیه، آل الله (ع) را در خرابه ای اسکان داد. شب ناگهان دید صدای گریه و شیون و ناله به آسمان میرود. پرسید: «چه خبر است؟»
سربازانش گفتند: «حسین (ع) یک دختر سه ساله داشت. گویا خواب پدرش را دیده؛ حال بهانه بابایش را میگیرد و مدام ناله میکند و هر چه به او میگویند که فردا بابایت با هر آنچه دوست داشته باشی میآید، آرام نمیگیرد.»
یزید (لعنهالله) فکر بِکری به سرش زد. گفت: «آرامش کنید! سرش پدرش را برایش بفرستید تا آرام شود.»
نمیخواست بچه را آرام کند. قصد قتل او را داشت.
پارچه ای بر طشت کشیدند و برای نازدانه آوردند. رقیه سلاماللهعلیها پارچه را کنار زد. گفت: «ما هذا الرأس؟ این سر کیست؟»
...آه...
دخترم یعنی سر پدرت را نمیشناسی؟! یعنی هرچه نگاه میکنی، باز هم برایت آشنا نیست؟! مگر چه بر سر بابایت آوردند که حتی دخترش سر پدرش را نمیشناسد؟!
...
گفتند: «سر پدرت است.» نگاهش را به سر دوخت. سر را بلند کرد.
…
بابا! چه کسی سرت رو با خونت رنگین کرده؟!
بابا! من الذی ایتمنی علی صغر سنی؟! چه کسی من رو درحالی که فقط سه بهار از عمرم میگذره یتیم کرده.[1]
بابا! نمی دانی تا شام با ما چه کردند! نمی دانی در شام با ما چه کردند!
بابا! گفته بودی قهر کردن بد است. بابا ولی من از دختر های شامی متنفرم!
آخر هر وقت میگفتم من دختر حسین بن علی ام (ع) میگفتند:
«اسکتی یا بنت الخارجی»[2]
...
الا لعنه الله علی القوم الکافرین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
[1] .موسوعه الامام الحسین جلد 6 صفحه 873
[2] .موسوعه الامام الحسین جلد 6 صفحه222