ای شیخ، تو کار خودت را بکن به این که چه اتفاقی برای من افتاده چه کار داری!
... تا نگویی چه شده شروع نمیکنم، تو رو به خدا قَسمَت میدهم که ماجرایت را برایم تعریف کن! تا به حال این مورد را در زندگیام ندیده بودم که یک یهودی...
...ماجرا از آن شبی شروع شد که خسته از سر کار به منزل آمدم، تنها چیزی که توقع دیدنش را نداشتم چهره سراسر گریان همسرم بود، از علت گریهاش سوال کردم، در پاسخ گفت: دیگر نمیخواهم اذیتت کنم، من از درمان ناامید شدم؛ خرج کردن برای درمان من بیهوده است.
...راستش حاج آقا نزدیک به هفده سال است که زن من به مرضی در پایش دچار است که به کلی از حرکت کردن عاجز است و هر چه در این سالها برای درمان او خرج کردم فایدهای نداشته است.
بعد از مدتی ابراز ناامیدی از درمان، همسرم به من رو کرد و گفت: مدتی است میبینم که زنان مسلمان دور هم جمع میشوند و گریه و ناله میکنند؛ علتش را که از آنها سوال کردم گفتند ما آقای بزرگواری داریم که اکنون ایام شهادت این آقاست، دور هم جمع میشویم و در عزای این آقا مرثیه میخوانیم و عزاداری میکنیم و در این مجالس متوسل به این آقا میشویم و به آبروی این بزرگوار از خدا، شفای بیمارانمان را میخواهیم و حاجاتمان را بیان میکنیم. من هم دیگر از این همه رنج و هزینه بیهوده خسته شدم امشب میخواهم متوسل به این آقا شوم و او را صدا بزنم اگر شفا یافتم تو حاضری مسلمان شوی؟
من که از ابتدای ورودم به خانه در بهت و حیرت فرو رفته بودم سراسیمه پاسخ دادم بله و دیدم که همسرم با گریه شروع کرد به صدا زدن این آقا با نام یا اباالفضل! یا اباالفضل...!
مدتی بعد به خواب فرو رفتم و طولی نکشید که همسرم صدایم کرد، برخیز و نگاهم کن!
برخواستم و دیدم اطاق که تاریک بود، روشن شده و همسرم با حال سلامتی، در صورتی که نمیتوانست بایستد برپا ایستاده و میگوید الان حضرت اباالفضل علیهالسلام این جا بود. گفتم ماجرا را برایم بازگو کن.
گفت: شما که خوابیدی من آن قدر تضرع و زاری کردم تا به خواب رفتم. در رویا دیدم یک آقای جلیل القدری به من فرمود: بلند شو. عرض کردم قدرت برخواستن ندارم شما دست مرا بگیرید شاید بتوانم حرکت کنم، مشاهده نمودم که محزون شد... دیدم که او دست در بدن ندارد.
همسرم شفای مرض خود را از آقا اباالفضل (ع) گرفت به همین خاطر آمدهایم که به عهد خود با آن حضرت عمل کنیم و اسلام بیاوریم.[1]
...
آقا جان! ای پسر رشید امیرالمومنین (ع)! ای ماه تابان بنی هاشم! ای که شما را باب الحوائج نامیدهاند! ای که آب را به دستان خود گرفتی؛ ولی حاضر نشدی قبل از امام خود قطره ای آب بنوشی! شنیدم که امام زمان ما حضرت بقیه الله الاعظم خیلی به شما عمو جان خود ارادت دارند و در جایی که روضه شما برپا میشود حضور پیدا میکنند.[2]
آقا جان کوله بار گناهم مرا هم از حرکت به سوی امام زمانم بازداشته وفلج شدهام؛ ولی تا شما را دارم غمی ندارم... آمدهام که از شما بخواهم که با دو دست قلم شده خود مرا هم به راه آورید.
زمینای محبت شد چنان مست / که بگذشت از سر و چشم و تن و دست
به غیر از دوست چیزی را نمیدید / که تیر دشمنش بر دیده بنشست
ز بس بار فراقش بود سنگین / امام صابران را پشت بشکست
مرا استاد درس دوستی است / که از خود شد جدا با دوست پیوست
همه عمر از ولادت تا شهادت / به شوق دست دادن بود سرمست
به دامان پدر بگشود دیده / در آغوش برادر چشم خود بست
برون شد تشنه از دریا که میدید / نگاه فاطمه بر دست او هست[3]