تمامی جوانان و عزیزان به خاک و خون کشیده شده بودند؛ اما سیدالشهدا علیه‌السلام هنوز هم امید داشت که کسی از آن قوم هدایت شود؛ پس ندا داد: "آیا کسی نیست که از حرم رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم دفاع کند؟ آیا خداپرستی در میان شما نیست که در مورد ما از خدا بترسد؟ آیا دادرسی نیست که به امید ثواب الهی به داد ما برسد؟ آیا یاری کننده­‌ای نیست که به امید آنچه که نزد خداست، ما را یاری دهد؟"[1]

در این میان تنها یک مرد به امام (ع) لبیک گفت.

تا حدی مرد بود که به میدان رفت، بی زره، بی نیزه، بی شمشیر، تنها با یک کفن؛ اما این مردانگی را می­ شد فقط از یک نفر به ارث برد. از حیدر کرارعلیه‌السلام

لبانش از تشنگی ترک برداشته بود .

کفنش را بر تن کرد، از خیمه بیرون آمد و با گام های پدر همراه شد تا رو به روی سپاه دشمن قرار گرفت.

می خواست با نامردمانِ نامرد سخن بگوید؛ اما هنوز یاد نگرفته بود چگونه باید با گرگ صفتان سخن گفت.

نگاهی به چشمان آرام و گرم پدرش کرد و به پدر گفت: "بابا جان، می شود شما به جای من سخن بگویی؟"

همین که بابا، صدای فرزندش را شنید چند لحظه به چشمانش خیره شد، چرا چشمان این پسر اینقدر شبیه چشمان پدربزرگش بود؟"

سیدالشهدا (ع) لب به سخن باز کرد؛ در حالی که نوزادی در آغوش داشت؛ نوزادی که قنداقش به رنگ کفن بود. نامی داشت که سه بار در فرزندان حسین تکرار شده بود؛ علی.

سیدالشهدا (ع) پیشکشی خود را برای خدای خود با دستانش به آسمان نزدیک تر کرد.

سید الشهدا (ع)  زبان گویای فرزندش شد و فرمود: "ای مردم! اگر به من رحم نمی کنید، لااقل به این طفل رحم کنید."[2]

ولی ناگهان ....

ترک لبان علی اصغر علیه‌السلام پر شد، با همان سن کمش سخاوت را آموخته بود، پس ترک دستان پدرش را هم با خون خود پر کرد.... علی اصغر (ع) هم می خواست مثل پدرش چیزی به خدای خود هدیه کند. او خونش را هدیه فرستاد.

قطرات خون از دستان سیدالشهدا (ع) به آسمان پر کشید و دیگر هیچ گاه به زمین باز نگشت؛ خدا هدیه علی اصغر (ع) را پذیرفته بود.[3]

علی (ع) در آغوش دایه ­ی بهشتی آرام گرفته بود؛[4] اما آغوش رباب (ع) ...

 

 

 


[1] .در کربلا چه گذشت ؟ ص 312

[2] .در کربلا چه گذشت؟ ص 313

[3] .ترجمه لهوف ص 102

[4] .در کربلا چه گذشت؟ ص 313