دلم را گم کردهام ... باور کن!
نمیدانم، شاید گوشهای به دیواری تکیه داده است و قامت تو را نظارهگر شده و آن قدر خیره مانده است به تو که گویا جان در رهت هدیه آورده...
نمیدانم، شاید دلم بال به بال، کبوترهایت را همراهی میکند و شاید به بهانه گندمِ تو دل از دلم رفته است...
شاید هم از پنجره پر از هوای قطار، باز دم عشق تو را به آغوش میکشد...
نمیدانم! اما باور کن هرچه میگردم دلم نیست!!
شاید زود تر از خودم دوان دوان به سوی تو راهی شده است. آری، انگار من جاماندهام از این قافله دلها و تو انگار ضمانت این دلِ تنگ را با آغوش باز پذیرا شدهای.
اما به گمانم بدانم کجاست! دلم را میگویم.
باز هم مثل همیشه دست به سینه از باب پسرتان وارد شده است و کفشهایش را به دوش گرفته تا گرمای سنگهایت شفای پاهای پر زخمش باشد. خودت بهتر میدانی که دل است و زخم دل و مرضی که هیچ طبیبی شفایش را نمیداند الا تو و خانوادهات آقا جان!!
من و دلم این بار پر نیاز تر از همیشه به سویت رهسپار شدهایم و تو از همان قدیمها، عادتت شفا بود. نسیم حرمت آغشته است به دم عیسی...
به گمانم دلم به پایین پایت رسیده است. تصدیق میکنی که تمام پولهایش را نذر آیینه کاری حرمت کرده است؟
دلم خواستهاش را هم گفت؟
علت ضربان سریعش را بازگو نکرد؟
دلم منتظر است... هر روز چشمهایش را میدواند به دنبال مردی از تبار نور تا تبلور خوبیها را با او به عینه نظاره گر باشد.
خدایا شکرت... دلم را یافتم. پایین پایت دو رکعت نماز نشسته میخواند. ادعای منتظر بودن هم طاقتش را طاق کرده است.
با دعای تو و به یاد همان روزهایی که امام علی (ع) در اضطراب مادر (س) و زینب (س) در فراق حضرت خورشید و به خاطره همان روزها که ضامن نگاه شهلای آهوها شدی، به درگاه صاحبمان ضامن شو تا قدمی به ظهورش نزدیک شویم...
دلم همین را از تو میخواهد.
همین.