هر چه سعی میکردم خودم را از آغوش مادرم جدا کنم نمیتوانستم. پدرم صدا میزد: «محسن مگر از حال مادرت خبر نداری؟! مادرت مریض است! باید استراحت کند.» انگار جاذبهای سخت مرا نگه داشته بود، با هر زحمتی بود پدر مرا از مادرم جدا کرد و به خانه برد...
تمام شب فقط به این فکر میکردم که تمام علت مریضی مادرم غصههایی است که برای از دست رفتن حق پدرم خورده است و با خودم میگفتم اگر حق پدرم را به او بدهند حتما حال مادرم هم خوب میشود در همین افکار بودم که به خواب فرو رفتم.
همه جا تاریک بود و صدای آرام و ضعیفی به گوش میرسید. «آری من در آن روز حاضر بودم و با شما نیز پیمان بستم؛ ولی ماجرای سقیفه اتفاقی بود که پیش آمد و حالا نیز دیگر حوصله این بحثها را ندارم بگذار که به زندگیام برسم!!» کنجکاو شدم و جلو رفتم مردی را دیدم که با همسرش و دو کودک در آغوشش به تک تک خانهها رفته و از آنها در مورد حقی که بر گردن آنها دارد سوال میکند و همه مشابه همان مرد اولی اظهار میکنند که باید به زندگیشان برسند و توان همراهی با او را ندارند[1]. فکر میکردم که ماجرا به همین جا ختم میشود؛ ولی مدام صحنههایی دیگر از جلوی چشمم عبور میکرد. همسر این مرد را میدیدم که در مسجدی در حال دفاع از حق شوهرش است و مدام از عهدی که با خدا داشتند یاد میکند و هنگامی که میبیند حرفهای او اثری ندارد میگوید: «ما در مقابل اذیتهای شما صبر میکنیم مانند صبر کسی که با چاقوهای بزرگ و پهن اعضایش را قطعه قطعه میکنند و تیزی نیزه را در بدنش فرو برند. [2]»
برایم سوال شده بود این خانواده چه کسانی هستند و از چه حقی صحبت میکنند که این گونه از غصب شدن آن شکایت میکنند، ناگهان صحنه آشنایی به چشمم خورد، پسر بچه این خانواده را دیدم که مادر را در آغوش گرفته و رها نمیکند، از خاطرات شیرین قبل از فوت پدربزرگش نقل میکند، از عزت و احترامی که داشتند میگوید و از مادر میخواهد که آنها را ترک نکند. در این حین بود که فهمیدم این خانواده چه کسانی هستند و از چه حقی صحبت میکنند؛ آری اینان خاندان رسول الله صلاللهعلیهوآله بودند که خداوند اظهار مودت به آنان را در کتابش واجب کرده است[3]. اینان همان کسانی بودند که از هرگونه پلیدی و ناپاکی به دور بودند. اینان برگزیدگان خدا روی زمین بودند[4] و این پسر که در آغوش مادر جا گرفته همان کسی است که سالیان بعد همچون مادرش از حق امامت و هدایت مردم سخن میگوید و او را نیز چون مادرش به خاطر بغضی که با امیرالمومنین علی علیه السلام داشتند[5] به شهادت میرسانند. او همان کسی است که چون مادرش با مردم اتمام حجت میکند و دلیل میآورد؛ ولی لذت ثروت و مقام نمیگذارد که حق را ببینند. او کسی است که چون مادرش هر چه که دارد حتی فرزند خود را در راه خدا میدهد و در آخر او نیز هم چون مادر خود خاک آلود میشود.[6]