چند دقیقه ایست که نفسها درسینهها حبس شده. ثانیهها مانند روزها و دقیقهها مانند ماهها میگذرد. بغضها از شدت ترس جرئت ترکیدن هم دیگر ندارند! رنگهای صورتهای بیرمق و خسته، پریده و بدنها به شدت میلرزد، در آن گرمای شدید، سرمای عجیبی وجودمان را فرا گرفته، لبهای خشکیده و ترک برداشته، مشغول راز و نیاز با محبوب است. چرا که «الا بذکر الله تطمئن القلوب...»
چرا دیگر صدای «لا حول ولا قوه الا بالله» اش نمیآید؟
چرا دیگر صدای تکبیر و شمشیرش که از جهتی ما را آرام میکرد دیگر آراممان نمیکند؟
چرا دیگر صدای سم اسبانش که دور تا دور ما میچرخید را حس نمیکنیم؟
نه! نه! پناه میبرم از اینکه...
صدای اسب اوست. آری صدا، صدای آشنای ذوالجناح است.
«... واسرع فرسک شاردا الی خیامک قاصدا محمحما باکیا فلما راین النساء جوادک مخزیا و نظرن سرجک علیه ملویا، برزن من الخدور ناشرات الشعور علی الخدود لاطمات الوجوه سافرات، وبالعویل داعیات و بعد العز مذللات، و الی مصرعک مبادرات...»
...و اسب تو شیون کنان از تو دور شده، شیهه کشان و گریه کنان به قصد خیام حرم سرعت گرفت همین که بانوان حرم اسب تو را بلا زده و خواری رسیده دیدند و زین تو را بر آن واژگون یافتند؛ از پس پرده ی خیمهها برآمدند درحالیکه گیسوانشان را بر چهرهها پریشان ساخته و نقاب از چهره انداخته و سیلی بر صورت میزدند و با صدای بلند گریه میکردند، ناله و فریاد کنان تو را میخواندند...
مولای من!
شاید وقتی سید الساجدین علیهالسلام با آن روی ماهش که از از شدت بیماری و ضعف از ماه هم سفید تر شده بود و بر زمین داغ کربلا در بستر خوابیده بود و صحنه غروب عاشورا را مشاهده میکرد به یاد شما بود!
همان لحظههایی را میگویم که از گونههای مبارکشان قطرات زلال اشک جاری بود و اهل حرم هراسان و ترسان به هر سو فرار میکردند و کتک میخوردند...
او نوامیس خدا را میدید که دشمنان، حرمتشان را نگه نداشتهاند... و چه بسیار وقایع دیگر را میدید که شما میدانید و ما از آنها بی خبریم...
نمیدانم آقا؛ اما شاید در آن لحظات به شما فکر میکرد، به منتقم خون پدر و یارانش، به فرزند برومندش که وعده تخلف ناپذیر خداوند سبحان است!
شاید قلب محزون سید الساجدین (ع) را بعد از خدا، فکر کردن به شما آرام میکرد و تسکین میداد!
مولای من!
می دانم که چقدر عمهتان را دوست دارید؛ اما اجازه بدهید گوشهای از مصیبتهای او را بنویسم و گریه کنیم تا شاید مرحمی باشد بر قلب شکسته شما و من! بگذارید آن قدر گریه کنم تا آرامش به وجودم بازگردد...
زینب سلاماللهعلیها اسوه حیا و عفت، به دنبال کودکانی است که از ترس، به بیابان فرار کرده اند، زینب (س) نگران پاهای کوچکی است که نکند خارهای بی رحم بیابان آنها را زخمی کنند، زینب (س) ترسان صورتهای لطیفی است که چیزی جز بوسه بر آنان فرود نیامده و با سیلی غریبهاند، زینب (س) نگران بدنهای ظریفی است که تاب تازیانهها را ندارند، زینب (س) نگران زنان و دختران با حیا و عفیفی است که دیگر بعد از خدا جز او پناهی ندارند...
اما شاید تمام دلخوشی عمه جانتان (س) شما بودید؛ آری شما!
شما ای منتقم خون برادرش!
شما ای وعده تخلف ناپذیر خدای سبحان!
شاید برای زینب (س) تسکین قلبش بودید که این چنین مقتدرانه کربلا را بعد از حسین (ع) مدیریت کرد!
مولای من!
در این میان دختری کوچک از همه آشفته تر است، هنوز دقایقی از شهادت پدر نگذشته؛ اما انگار سالهاست او را ندیده و بهانه گیری میکند! ترس بر قلب کوچکش مستولی شده، مانند جوجهای ترسان، فرار میکند؛ اما نمیداند به کجا؟! از هر طرف به جای این که به او تسلیت بگویند او را با کتک بدرقه میکنند. نمی دانم؛ ولی شاید عمه کوچک شما (س) به چیزی جز بابا فکر نمیکرد! یا شاید بهتر بگویم به چیزی جز بابا و منتقم خون بابا!
آقای من!
شنیده ام که این گونه با جدتان سخن میگویید و ناحیه مقدسه میخوانید:
«...فلئن اخرتنی الدهور و عاقنی عن نصرک المقدور ولم اکن لمن حاربک محاربا و لمن نصب لک العداوه مناصبا، فلاندبنک صباحا ومساء، ولابکین لک بدل الدموع دما حسره علیک و تاسفا علی مادهاک و تلهفا حتی اموت بلوعه المصاب و غصه الاکتیاب...»
... پس اگر روزگاران مرا به تاخیر انداختند و تقدیر الهی مرا از یاری تو بازداشت و نبودم تا با آنان که با تو جنگیدند بجنگم و با آنان که با تو به دشمنی برخاستند، به دشمنی برخیزم؛ (در عوض) هر صبح و شام بر تو ندبه و زاری میکنم و بر تو به جای اشک خون گریه مینمایم، از روی حسرت بر تو و از سر سوز و تاسف بر مصیبتهایی که بر تو وارد گشت؛ تا آن زمان که در اثر سوز جان فرسای مصیبت و غصه جان کاه و اندوه فراوان، جان سپارم...
کاش یک روز در کنار شما بنشنیم و شما برایمان روضه بخوانید؛ که حقیقتا شما آگاه ترین افراد به مصائب مولایمان حسین (ع) هستید!
کاش یک روز در کنار شما ناحیه مقدسه و عاشورا بخوانیم و گریه کنیم!
و آخرین کلام این که من نذر کردهام که از اولین کلماتی که با حرف میم آغاز میشوند و به فرزندانم آموزش میدهم اینها باشد:
میم مثل مهدی!
میم مثل منتقم!
به امید روز انتقام...