اشاره:

مباحثی که در این مقاله مورد توجه و مداقه قرار داده‌ایم:

- بافت اجتماعی جزیره العرب قبل از بعثت به عنوان مرده ریگ جاهلیت

-رخداد سقیفه به عنوان اولین انحراف بنیادین در حرکت اسلامی که در آن عقیده، فدای قبیله شد و نتایجی که از این اجتماع شتاب‌آلود برآمد

-سیاست مالی خلفای نخستین؛ به ویژه دوره عمر و عثمان و بدعت‌ها و انحرافاتی که در این زمینه به وقوع پیوست

- انحرافات فکری که معاویه و جانشین او یزید ابداع کردند (همانند: جعل حدیث، تبدیل خلافت به سلطنت، احیای عروبت و فروداشت موالی)

-و بالاخره تقویت جریان‌های فکری انحرافی همانند مرجئه که مشروعیت بخش رفتار غیر دینی امویان بودند. مکتبی که می‌رفت با کج‌روی‌های تفاله جاهلیت ... با شعار «لا خبر جاء و لا وحی نزل» محو و نابود شود ... ناگهان شخصیت عظیمی... قیام کرد و با فداکاری بی‌نظیر و نهضت الهی خود، واقعه بزرگی را به وجود آورد. [1]

 

مقدمه

سانحه عاشورا و ابعاد مختلف آن، تحقیقات علمی فراوانی را به خود اختصاص داده است، اما به نظر می‌رسد به یکی از وجوه این پدیده تاریخی که در حوزه «تاریخ اسلام» -به طور اخص- و در «تاریخ انسانی» -به طور اعم- اهمیت به‌سزایی دارد، کمتر توجه شده است و آن بررسی تاریخی «چرایی» رخداد کربلاست.

 

سوگند به خدا که در سراسر سرزمین قومی را نمی‌شناسم که خوارتر و تیره بخت‌تر از عرب باشد. وقتی اسلام در میان ایشان ظاهر شد آنان را صاحب کتاب، قادر بر جهان، دارای روزی و مالک الرقاب کرد.

 

چرا پس از گذشت پنجاه سال از رحلت پیامبر اکرم (ص) حاکمان جامعه اسلامی به آسانی به قتل و عام و اسارت خاندان او اقدام می‌کنند و چنین مصیبت عظیمی را بر آل محمد روا می‌دارند؟

چرایی این واقعه را در کجا باید جست‌وجو کرد؟ در نوشتار حاضر در حد توان به این پرسش پاسخ داده شده است.

 

1- مرده ریگ جاهلیت

بیتردید بخشی از علل و عوامل رخداد حادثه کربلا را باید در عصر جاهلیت جزیره العرب و مناسبات فرهنگی، اقتصادی و سیاسی حاکم بر زندگی اعراب و قبایل ساکن در آن جست‌وجو کرد. اطلاق واژه جاهلیت برای دوره مورد نظر، خود گویای واقعیت‌های غیر قابل انکاری است. به جز عده معدودی از صاحب نظران که نکات برجسته فکری و مدنی برای عرب عصر جاهلی قائلند،[2] بیشترین آن‌ها کاربرد واژه جاهلیت را برای این دوره بسیار با مسما می‌دانند. بی‌شک استعمال این مفهوم دارای محدودیت زمانی و مکانی خاصی است؛ به این معنا که از نظر زمانی، مفهوم جاهلیت دوران دویست ساله قبل از بعثت را شامل می‌شود، چرا که در قرون پیش‌تر، آن سرزمین مهد تمدن‌های مختلف بشری بوده است که ما به وسیله قرآن از وجود آن‌ها آگاه شده‌ایم.

از نظر جغرافیایی نیز باید اطلاق مفهوم جاهلیت را محدود ساخت، زیرا بخش‌هایی از شبه جزیره عربستان، به ویژه جنوب آن (یمن یا عربستان خوشبخت) به دلایل اقلیمی و جغرافیایی که بسیار حاصلخیز و مناسب برای کار کشاورزی بود و همچنین به دلیل ارتباط نزدیکی که با کشورهای هم‌جوار به ویژه ایران داشت و تأثیری که از فرهنگ‌های پیرامونی گرفته بود، نسبت به منطقه حجاز از وضعیت مناسب‌تری برخوردار بود. بنابراین با توجه به قرائن و شواهد موجود، اطلاق مفهوم جاهلیت بر این قسمت از جزیره العرب قابل قبول نیست. شاید کامل‌ترین توصیف از جامعه عرب پیش از بعثت، سخن علی (ع) است که می‌فرماید:

 

در نظام ارزشی عصر جاهلی، نسب و ثروت تعیین کننده پایگاه اجتماعی افراد بود؛ آن‌که از نسب بالاتر و ثروت و مکنت بیشتری برخوردار بود در جرگه اشراف قرار می‌گرفت و در تمامی تصمیم‌های قبیله‌ای و امور مختلف اجتماعی تأثیرگذار بود.

 

همانا خدا محمد را برانگیخت تا مردمان را بترساند و فرمان خدا را چنان که باید رساند. آن هنگام شما ای مردم عرب! بهترین آیین را برگزیده بودید و در بدترین سرای خزیده. منزل‌گاهتان سنگستان‌های ناهموار، هم‌نشینتان گرزه‌هایی زهردار، آبتان تیره و ناگوار، خوراکتان گلو آزار، خون یکدیگر را ریزان، از خویشاوند بریده و گریزان، بت‌هاتان همه جا بر پا، پای تا سر آلوده به خطا.[3]

طبری نیز در گزارش خود از زندگی عرب آن زمان می‌نویسد:

قوم عرب خوارترین، بدبخت‌ترین و گمراه‌ترین قوم بود که در لانه‌ای محقر و کوچک میان دو بیشه شیر (ایران و روم) زندگی می‌کرد. سوگند به خدا، در سرزمین عرب چیزی موجود نبود که مورد طمع و یا حسد بیگانگان قرار گیرد. هر آن کس از اعراب که می‌مرد یکسره به دوزخ می‌رفت و هر آن‌که زندگی می‌کرد و حیات داشت، گرفتار خواری و مشقت بود و دیگران لگدمالش می‌کردند. سوگند به خدا که در سراسر سرزمین قومی را نمی‌شناسم که خوارتر و تیره بخت‌تر از عرب باشد. وقتی اسلام در میان ایشان ظاهر شد آنان را صاحب کتاب، قادر بر جهان، دارای روزی و مالک الرقاب کرد.[4]

شاخصه‌های فرهنگی عرب جاهلی در «شعر و شاعری»، «علم الانساب»، «علم الایام» و آشنایی به «علوم انواء» خلاصه می‌شود. شعری که عرب می‌سرود دارای قالبی دلنشین و آراسته اما خالی از محتوا بود و صرفاً در وصف گل و گیاه و سبزه یا شب و شراب و شمشیر محدود می‌ماند. رویکرد این قوم به علم الانساب و علم الایام برای ارضای تمایلات فخرطلبانه فردی و قبیله‌ای بود، نه به عنوان علمی از علوم، چنان که احمد امین درباره وضعیت علوم در بین اعراب جاهلی می‌نویسد:

آن‌ها از علم و فلسفه بهره نداشتند، زیرا زندگانی اجتماعی آن‌ها در خور علم و فلسفه نبود. علم آن‌ها منحصر به معرفت انساب یا شناختن اوضاع جوی بود. بنابر بعضی از اخبار هم، اطلاع اندکی از علم طب داشتند ولی آن‌چه را که می‌دانستند کافی نبود و علم محسوب نمی‌شد. بسی خطاست که مانند آلوسی آن‌ها را عالم و دانشمند بدانیم که می‌گوید: «اعراب علم طب و معرفت احوال جوی و اخترشماری را کاملاً می‌دانستند». [5]

 

عبدمناف، فرزند سرشناس قصی‌بن‌کلاب بود که نسل رسول اکرم (ص) به قصی از طریق او منتقل می‌شود. غیر از عمرو (هاشم)، عبد شمس، مطلب، ابوعمرو و ابوعبید پسران دیگر او بودند.

 

در حوزه سیاست، تنها واحد سیاسی موجود و مطرح در جامعه عرب جاهلی «قبیله» بود که نه تنها شالوده حیات و بقای تمام پیوستگی‌های فردی و اجتماعی به شمار می‌رفت، بلکه تمام ارکان شخصیت و مظاهر فکری و عقلی او را نیز شکل می‌داد. [6]

قبیله تنها جغرافیای سیاسی‌ای بود که عرب آن را می‌شناخت و برای آن تلاش می‌کرد و بیرون از آن برای او حکم سرزمین «غیر» را داشت. نظام سیاسی قبیله بر شیخوخیت و ریش سفیدی مبتنی بود و در آن، عرف به عنوان قانون نانوشته، تعیین کننده نوع و چگونگی روابط اجتماعی افراد در درون و بیرون از قبیله بود.

در نظام ارزشی عصر جاهلی، نسب و ثروت تعیین کننده پایگاه اجتماعی افراد بود؛ آن‌که از نسب بالاتر و ثروت و مکنت بیشتری برخوردار بود در جرگه اشراف قرار می‌گرفت و در تمامی تصمیم‌های قبیله‌ای و امور مختلف اجتماعی تأثیرگذار بود.

کار مهمی که پیامبر اسلام (ص) انجام داد تغییر همین نظام ارزشی غلط بود. بر خلاف جامعه جاهلی در جامعه اسلامی، تقوا و پرهیزکاری افراد بود که آن‌ها را در پایگاه انسانی بالایی قرار می‌داد. گرچه پیامبر اکرم (ص) بیست و سه سال بی‌وقفه در این راستا تلاش کردند اما آن‌چه مسلم است یک دوره بیست و سه ساله برای منسوخ کردن یک فرهنگ جاهلی دیربنیاد، دوره بسیار اندکی است. لذا بعد از رحلت پیامبر (ص) جامعه اسلامی آرام آرام به سوی تفکرات جاهلی بازگشت، تا آن‌جا که در سال 61 ق منظومه فکری دشمنان امام حسین (ع) کاملاً در چهارچوب عصبیت قبیله‌ای منحصر بود و همه چیز را از دریچه شعب و منافع شعبی خود می‌دیدند.

مسئله دیگری که به عنوان میراثی شوم از عصر جاهلیت به دوره اسلامی منتقل شده بود و در جریان‌های سیاسی و اجتماعی بسیار تأثیرگذار بود، منازعات درون قبیله‌ای تیره‌های قریش بود که با مرگ عبد مناف و آغاز ریاست یکی از فرزندان او به نام عمرو (هاشم) شروع شده بود.

 

دومین برتری هاشم به کرامت نفس و بذل و بخشش‌های زیاد او بر می‌گردد که حسادت رقبای او را به همراه داشت. در این میان امیه -فرزند متمول عبد شمس- بیش از هر کس به موقعیت اجتماعی هاشم حسادت می‌ورزید. کینه ورزی‌های او نسبت به عمویش منشأ افسانه پردازی‌های بسیاری شده بود که صد البته در درون خود واقعیت‌هایی را نهفته دارند.

 

عبدمناف، فرزند سرشناس قصی‌بن‌کلاب بود که نسل رسول اکرم (ص) به قصی از طریق او منتقل می‌شود. غیر از عمرو (هاشم)، عبد شمس، مطلب، ابوعمرو و ابوعبید پسران دیگر او بودند. با فوت عبد مناف، مناصب اجتماعی او بین هاشم و عبد شمس تقسیم شد؛ بدین صورت که منصب رفادت (اطعام حجاج) و سقایت به هاشم و منصب قیادت (فرماندهی جنگ‌ها و شاخه نظامی قریش) برعهده عبد شمس گذاشته شد.

علاوه بر این، به طور کلی ریاست قریش بعد از عبد مناف به هاشم واگذار شد. ابن اسحاق در بیان علت این تصدی نوشته است: علی‌رغم آن‌که عبد شمس بزرگ‌تر از هاشم بود، ولی چون وی همواره سفر می‌کرد و کمتر در مکه اقامت داشت و علاوه بر این مردی عیال‌مند و تنگدست بود، هاشم متصدی این امر شد. [7]

از همین زمان قبیله قریش به دو شاخه مهم بنی‌هاشم و بنی‌عبد شمس تقسیم می‌شود که در عرصه‌های مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، رقابت فشرده‌ای را با هم شروع می‌کنند.

در زمان هاشم، تیره او در دو زمینه، نسبت به تیره عبدشمس برتری قابل توجهی داشت:

نخست این‌که شخص هاشم نسبت به عبدشمس دارای مال و منال زیادی بود و علاوه بر آن در عرصه اقتصاد و تجارت مکه با اقوام هم‌جوار، منشأ تحولات مهمی شده بود. راه‌ اندازی سفرهای تجاری زمستانی و تابستانی از مکه به مدینه و شام و به عکس، از ابتکارات او به شمار می‌رود.

دومین برتری هاشم به کرامت نفس و بذل و بخشش‌های زیاد او بر می‌گردد که حسادت رقبای او را به همراه داشت. در این میان امیه -فرزند متمول عبد شمس- بیش از هر کس به موقعیت اجتماعی هاشم حسادت می‌ورزید. کینه ورزی‌های او نسبت به عمویش منشأ افسانه پردازی‌های بسیاری شده بود که صد البته در درون خود واقعیت‌هایی را نهفته دارند. چنان‌که در گزارش ابن‌هشام آمده است:

امیه که مردی ثروتمند بود کوشید تا خود را در نیکوکاری به هاشم برساند ولی موفق نشد. بنابراین گروهی از قریش او را شماتت کردند و به حسد امیه افزودند. امیه از هاشم خواست تا حکمی تعیین کنند تا در باب آن دو رأی بدهد. هاشم این پیشنهاد را به این شرط پذیرفت که بازنده محکوم به پرداخت پنجاه ماده شتر برای کشتن در مکه و ده سال تبعید از مکه گردد. امیه شروط هاشم را پذیرفت و هر دو برای حکمیت نزد کاهن بنی‌خزاعه رفتند. کاهن به شرافت هاشم رأی داد و امیه به ناگزیر شترها را کشت و خود نیز برای ده سال تبعید به شام رفت. این حکمیت آغاز دشمنی میان بنی‌هاشم و بنی‌امیه بود. [8]

 

از آن‌چه گفته شد دو نتیجه به دست می‌آید:

1- عبدالمطلب پس از مرگ هاشم (پدر) تمام اقتدار اقتصادی او را پیدا نکرد.

2- بنی‌امیه با حفظ مقام قیادت و نفوذ فوق‌العاده در دارالندوه، منزلت اجتماعی روز افزونی در مکه یافتند تا آن‌که در زمان ظهور اسلام، به خصوص پس از جنگ بدر به ریاست و سروری قریش و مکیان رسیدند.

 

بعد از فوت هاشم، تیره بنی‌امیه بر اقتدار اقتصادی خود افزود و روز به روز تفوق مالی خود را نسبت به تیره‌ها و قبایل دیگر افزایش می‌داد، درحالی‌که تیره بنی‌هاشم بعد از فوت رئیس خود از نظر اقتصادی در سراشیبی افول و نزول قرار گرفت، چرا که فوت هاشم در خارج از مکه و ماندن شیبه، تنها فرزندش در غربت و سپس تحت سرپرستی مطلب قرار گرفتن وی و فقدان نبوغ اقتصادی نزد جانشینان هاشم و به ویژه عبدالمطلب، از عواملی بودند که دست در دست هم دادند تا بنی‌هاشم فقط به خوش‌نامی خود ببالد و دیگر توان رقابت اقتصادی با بنی‌امیه را نداشته باشد. تنگدستی ابوطالب -سرشناس‌ترین پسر عبدالمطلب- نیز می‌تواند از افول اقتصادی عبدالمطلب حکایت کند.

از آن چه گفته شد دو نتیجه به دست می‌آید:

1- عبدالمطلب پس از مرگ هاشم (پدر) تمام اقتدار اقتصادی او را پیدا نکرد.

2- بنی‌امیه با حفظ مقام قیادت و نفوذ فوق‌العاده در دارالندوه، منزلت اجتماعی روز افزونی در مکه یافتند تا آن‌که در زمان ظهور اسلام، به خصوص پس از جنگ بدر به ریاست و سروری قریش و مکیان رسیدند. [9]

رقابت این دو تیره سرشناس قریش با بعثت پیامبر (ص) که خود نیز از تیره بنی‌هاشم بود، نه‌تنها به پایان نرسید، بلکه صورت جدی‌تری به خود گرفت، چرا که بنی‌امیه حتی ادعای نبوت حضرت رسول (ص) را هم در راستای رقابت تیره‌ای تفسیر می‌کرد و در صدد خنثی کردن آن بود.

نه‌تنها ابوسفیان -رئیس تیره بنی‌امیه- در زمان بعثت پیامبر این نگرش را داشت، بلکه یزیدبن‌معاویه، نوه او نیز در سال 61 ق دراین منظومه فکری سیر می‌کرد تا جایی‌که یزید آن‌گاه که اهل بیت عصمت را در شام بر وی وارد کردند با چوب بر دندان‌های مطهر امام حسین (ع) می‌زد و این شعر را بر زبان می‌راند:

«لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل» [10]

قبیله بنی‌هاشم با سلطنت‌ بازی کردند پس نه خبری آمد و نه وحی‌ای نازل شد.

 

ادامه دارد...