به لحاظ فرمی، آخرین حرم هم کنگرهای بود مثل دیگر کنگرهها. روال اداری و تعیین هیئت علمی و دبیر کنگره و تلاش برای پشتیبانی نهادهای دولتی و خصوصی و...
اما از بعد محتوایی تفاوت داشت. تعداد اشعار تندرست و سالم بیش از حد تصورمان بود. صد البته که بسیاری از این سرودههای سالم «نظم» بودند نه «شعر»؛ اما همان «نظم»ها هم میتوانستند یک مجلس روضه را سیراب کنند و نمیشد به راحتی از کنارشان گذشت. آخرش قرار شد «شعر»ها را در کتاب چاپ کنیم و «نظم»ها را در کانال آخرین حرم به مرور بارگذاری کنیم.
دیگر اینکه تنوع سبکها قابل تأمل بود. از ترانه داشتیم تا قصیده فاخر قدمایی. از دوبیتی و رباعی داشتیم تا مثنوی بلند. از شعر کنایی داشتیم تا بیان مستقیم و شعاری و...
آن قدر شعر خواندهام که فرق شعر دلی و سفارشی را بفهمم. آن قدر خواندهام که بتوانم تشخیص بدهم که شاعر به شعر سفارشی خودش اعتقاد هم دارد یا صرفا سفارش مشتری را آماده کرده است؛ و گواهی میدهم که عمده شعرهای این کنگره، برای کنگره سروده شده بود و سفارشی محسوب میشد؛ ولی سفارشهایی که با اعتقادات شاعر همراستا بود و وجود کنگره تنها تلنگری شده بود برای دست به قلم شدن شاعر.
حالا همه حرفم همینجاست. جمعیت انبوه شاعران، مذهبی و غیر مذهبی، فضای فرهنگی ما را احاطه کردهاند. اینها قرار است «شاعر» باشند؛ یعنی چیزی را شعور کنند، چیزی را بفهمند که دیگران از فهمش عاجزند. قرار است دیدهبانهای فرهنگ باشند. این جماعت فرهیخته باید به فرهنگ جامعه فکر تزریق کنند؛ اما اتفاقی که در عالم واقع میافتد این است: دیگرانی پیدا میشوند و سفارش میدهند و جماعت هنرمند سفارشها را انجام میدهند و جلوی مشتری میگذارند! حالا تصور بفرمایید که سفارشدهنده صلاحیت فرهنگی لازم را نداشته باشد. تصور بفرمایید که موضوع درست انتخاب نشده باشد. تصور بفرمایید که در انتخاب موضوع، مصالح اجتماعی در نظر گرفته نشده باشد و...
بسیاری از هنرمندان ما «هنرمند» نیستند؛ بلکه «تکنسین هنر» هستند یا به تعبیر سینماییاش «هنرور» یا همان «سیاهی لشکر».
صد البته که روی سخنم با شاعران حقیقی نیست. صد البته که داشتن این همه سیاهی لشکرِ پا به رکاب خیلی بهتر از نداشتن این جمعیت است و یادداشت من مطلقا در پی نفی ارزشهای کنگرههای این چنینی نیست. فقط میخواهم تلنگری بزنم به شاعران خوبی که ممکن است وظیفه اصلی خود را فراموش کرده باشند و به همین کنگرهها و هنرور بودنها دل خوش کرده باشند.
میخواهم وظیفه شاعر را به یادش بیاورم که قرار نیست تنها در وزن و قافیه غرق شود؛ باید برای اندیشهاش، برای بینش فرهنگی و اجتماعیاش هم شرح وظایفی در نظر بگیرد.
در پایان چند شعر خوب مناسب ایام را نیز از کتاب «آخرین حرم» نقل میکنم تا تأییدی باشد بر کیفیت بالای اشعار این کنگره. یادآوری میکنم که اینها الزاما اشعار برگزیده کنگره نیستند و در این انتخاب بیشتر سعی داشتم تنوع قالب و زبان را نشان بدهم.
مرضیه عاطفی / بقیع (رباعی)
خاک است و کبوتر است و چشمان تر است
دل از غمتان شکسته و شعلهور است
گفتم حرمِ امن شما باشد دل
افسوس که از بقیع ویرانهتر است
میلاد حسنی / امام سجاد علیهالسلام (چهار پاره)
نشستم یه گوشه با حال خراب
شدم نی که از غم حکایت کنم
گلومُ گرفته یه بغض غریب
میخوام قصهای رو روایت کنم
ابوحمزه میگه که وارد شدم
توی خونه سیدالساجدین
دیدم آسمون چشاش ابریه
بازم خیسه سجاده روی زمین
تحمل نکردم، به حرف اومدم
با یه حالی گفتم که جونم فدات
چهل ساله که حال و روزت اینه
چقد گریه آخه؟ فدای چشات!
شده زخم پلکات، بمیرم برات
چقد گریه آخه؟ گل فاطمه!
شهادت که ارث تبار شماست
شهادت که ارث بنیهاشمه
مگه حمزه کشته نشد تو احد
مگه سجدهگاهِ علی خون نشد
نیفتاد زهرا مگه پشت در
مگه مجتبی تیربارون نشد
رسید اینجا تا حرف، دیدم امام
هنوزم دلش انگاری کربلاست
صدا زد ابوحمزه رحمت به تو
شهادت همیشه تو تقدیر ماست
ولی میدونی تا که یادم میاد
میگم کاش عمرم به فردا نبود
شهادت آره ارث ما طایفهست
اسارت ولی ارث ماها نبود
عمار موحد / امام سجاد (ع) (مسمط)
قلمی کو که سر دهد بر باد
یا زبانی که دل کند آزاد
من چه گویم به وصف زین عباد؟
وقتی افلاک میزند فریاد:
السلام علیک یا سجاد
اذن ده تا فرزدقت باشم
مستحق دم حقت باشم
مادح نور مطلقت باشم
مرثیهخوان بیرقت باشم
برسان سوی شاعرت امداد
تو که هستی که حق سلامت کرد؟
قبله مسجدالحرامت کرد
حجرالاسود، استلامت کرد
کعبه هم سجده بر قیامت کرد
حضرتت تا قدم به مکه نهاد
با صحیفه به عرش پل زدهای
طعنه بر عالم مُثل زدهای
نقش از خاتم رسل زدهای
شعله بر جان جز و کل زدهای
در کلامت عدم، شود ایجاد
ای که بر عشق آبرو دادی
زهد سجاده را وضو دادی
تو به چشمان عقل سو دادی
بر کف عارفان سبو دادی
در سلوک تو جمع شد اضداد
در دل جنت البقیع چه بود؟
که پر از اشتیاق سینه گشود
مهر مادر دوباره کرد نمود
لیله القدر جلوهای فرمود
که چهار آینه نرفت از یاد
آفتاب تو ماهگستر شد
خطبههایت کلیمپرور شد
باز هم کوفه محو حیدر شد
سالهای امامتت سر شد
کربلا را نشان عالم داد
تو «إذا الشمس کوّرتْ» دیدی
تو جبالی که سُیّرتْ دیدی
تو بحاری که سُجّرتْ دیدی
کربلا بین بسترت دیدی
هستیات را که میرود بر باد
دست بر دامنت زده حاجات
پدرت کشتی و تو نوح نجات
تشنهکام تب تو رود فرات
وای از آن ساعتی که در ساعات
نگهت سمت نیزهها افتاد
زنده شد از سلاله تو قیام
قاتل تو نبود زهر هشام
جان سپردی میان راه مدام
تا که گفتی سه مرتبه «الشام»
شد سیهروز چرخ بیبنیاد
ای امام عزیز! اشک بریز
تا خم چشمها شود لبریز
آسمان سوخت، قلب زهرا نیز
روضه مکشوف شد بدون گریز
«دخلتْ زینبٌ عَلَی ابنِزیاد»
حسین عباسیان / امام حسن (ع) (قصیده)
بر شعشعه شمس، نگاه تو مقدم
در حنجره حور کلامت مترنم
بر عصمت نورانیت خلقت اول
گشتید شعاعی که از آن نور مترجَم
موجودیتت از همه عالم، دو قدم پیش
جز ذات خداوند جهان، بر همه اقدم
آب و گلت از نور درآمیخته با نور
منسوب به ذریه انساب مُفَخم
قد قامتتان ریشه گرفتهست ز مینو
طوبی بودش پرورش از کوثر و زمزم
سرچشمه رخشنده انوار امامت
با عصمت تابان نبوت شده مُدغم
خشنود ز خلق تو بود ایزد والا
شکر قدمت بر لب پیغمبر خاتم
چشمان علی گشته ز میلاد تو روشن
باغ دل زهرا ز گل روی تو خرم
نامت حسن و ریشه معنای تو احسن
احسان جهان را شدهای حکم متمم
یک لحظه نگاه تو چنان بوده که خورشید
نورانیتش را ز همان کرده فراهم
آنگونه نگاهی که از آن تا به قیامت
چرخیدن منظومه شمسی است منظم
در پیش قدمهات به هر کاخ بهشتی
قد راست نمودند ستونهای مرخم [1]
چون میوه که باشد برِ اشجار تداوم
آیین نبی گشته ز بودِ تو مقوم
ای حضرت جبریل، تو را گشته ملازم
گردیده به اجرای فرامین تو ملزم
از نور تو پیدا شده این گنبد مینا
از خاک قدمهای تو حادث شده آدم
در نزد تو زانو بزند موسیِ عمران
هر آینه کرنش کندت عیسیِ مریم
صبرت بُوَد از بهر صد ایوب، معلِم
توحید تو را صد چو خلیل است معلَم
چون قطره باران که ز دریاست مُشرف
اجماع کریمان جهان از تو مکرم
یک قطره دریات درآمیخته با خاک
مُنزَل شده، طی کرده زمان، ساخته حاتم
از روی فتوت شده همکاسه مجزوم
شاهی که به دستوریِ یزدان شده مُنعَم
در صحبت با دوست، مزین به هَژیری [2]
در جنگ، هُژبری [3] که کند از تو جمل، رم
یک ضربت شمشیر تو کافیست که گردد
آن فتنه از آن ناقه جدا، ابن ز ملجم
منصوب امامت شده با دست یدالله
با دست تو ثارالله گشتهست معمم
غرقی به عبادت نه ز اندیشه فردوس
فردوس خود از نور شما گشته مجسم
باشد ز سراپرده فردوس نکوتر
هر جا که به یاد تو برافراشته پرچم
تو حبل متینی که نمودهست بشر را
حق وصل به خود با سر این رشته محکم
در صبر جمیلت بوَدَت اجر جزیلی
هنگامه صلح تو جهادیست مسلَم
برگشته ز تو، روی نمودند به آتش
آن قوم که از مکر طَغاماند [4] مُنَوم [5]
عفْناند فرو رفته در عفن اعادیت
هرگز ندمد بوی خوش از سوی جهنم
میخواست کند اِلغا، تلقای قِدَم را
ابنطُلَقا، زانیه زاده مکَتَم [6]
میخواست اسیرت کند، آزاد نماید
تا آنکه ز نام پدرش پاک شود ذم
خفاش کجا دست رساندهست به خورشید؟
کفتار کجا شأن نموده ز اسد کم؟
لا یوم کیومک... ز زبانت شده جاری
اقوام شهیدت برِ این واقعه مُنضم
پوران رشیدت شده آماده احرام
خوشبو شده از رایحهشان شهر محرم
در تَفِ عطش، کربُبلا، پیکر قاسم
آهوست سر سفره کفتار مُقسَم
حق است گر از سوزش این زخم بنالم
جا دارد اگر جان بدهم بر سر این غم
دشمن بود از بطن سرای و ز محارم
همخانه بود با شرف نور بصر، تم [7]
شد دیده افلاک همه خُوهلِ [8] تراخم
تا زهر عدو کرد قَدِ سرو تو را خَم
آن لحظه که آیینه ترک خورد ز زنگار
آن دم که اثر کرد به جانت المِ سم
آن لحظه که خورشید فرو رفت به سایه
آن لحظه که صحرای عطشناک شد این یم
صد پاره خور ریخت فلک بر شفق سرخ
آن لحظه که بر تشت فرو ریخته شد دم
این قوسِ قُزَح نیست که ابروی سماوات
از غصه این داغ درآمیخته در هم
سهراب جهان را نبوَد چاره ز سیمرغ
زخمی اجل را نبود فایده مرهم
روییده پَر از تیر جفا بر تن تابوت
پرواز بهشتی تو را گشته مصمم
غربتزده قبریست به چنگال غرائب [9]
ناموس من افتاده به دستانِ نَه محرم
باید که تو را محتشم از نو بسراید:
باز این چه فغان است و چه نوحه ست و چه ماتم؟
حسین عباسپور / امام حسن (ع) (غزل)
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مردم این شهرِ در ظاهر مسلمان عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند
بر سر همسایگانش سایهای پر مهر داشت
از سرش هر چند روزی سایهبان برداشتند
بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند
دستهایی که بر این تابوت تیر انداختند
چند سال بعد چوب خیزران برداشتند