من دیر رسیدم. شبیه حضرت عباس میخواست به میدان برود. حتی از «حر» هم دیرتر رسیده بودم! اما گویا هنوز هم دیر نشده بود.
شبیه شمر با کلاه خود و شمشیر و زره، در میدان جولان می داد و وقیحانه به قصد خود اعتراف میکرد. سمت راست میدان، اهل حرم و سبزپوشان ایستادهاند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزدیک و چقدر دور! مشکل بود تا باور کنم که این جا کربلا و امروز عاشورا است؛ ولی شبیه بود!
شبیه حضرت عباس از امام اذن میدان میخواست. اما در زمینه شور میخواند و شبیه عباس با شور پاسخ میداد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بی تحریر میخواندند.
من خیلی دلم می خواست امام را ببینم؛ اما دور بود و چهره اش را خوب نمی دیدم. امام با دست مبارک، بر تن شبیه عباس کفن پوشاند. شبیه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا کردند.
همه چیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس! زن سیاه پوش بود با کودکی در آغوش! همین که از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.
خدایا، هیچ وقت میدان این قدر نزدیک نبوده است! در یک قدمی!
زن به میدان زد. سراسیمه میدوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت، به سرخود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه میرفت. چه می خواهد بکند؟ قرار نیود کسی از صف تماشاگران به میدان برود. قبل از اینکه کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز در آورد. شبیه حضرت عباس گویی میدانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذری و نیازی بود؟
زن، فاتحانه برمیگشت. ولی من دیگر چیزی نمیدیدم. شکستم و به زمین نشستم.
خدایا، چه باوری! و من که تا این موقع باور نمیکردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم.
ولی چطور میشود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه میدانستند.
ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که در جزئیات مانده بودم؛ صورتها، چشمها، لباسها، زمان، مکان…
جزئیات آدم را به اشتباه میاندازد.
به هیئت کلی سوار نگاه کردم، خودش بود- حضرت عباس!- داشت به سمت سرخ پوشان میتاخت. جهت هم همان جهت بود. پس دیگر چه میخواستم؟
حضرت عباس به سوی رود فرات اسب میراند، ولی سرخ پوشان نگذاشتند.
سرخ پوشان چقدر زیادند! سرخ پوشان چقدر بی چهرهاند! اما آن ها هم خودشان بودند و واقعیت داشتند. پس چرا نباید باور کرد؟ وقتی که تمام رود فرات در یک تشت آب خلاصه میشود، وقتی که یک نخلستان در یک شاخه نخل خلاصه میشود؛ چرا یک انسان نمیتواند حضرت عباس بشود؟
اینجا همه چیز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟ مگر عاشورا خلاصۀ تاریخ نبود؟ و تاریخ مگر گسترش عاشورا نیست؟ آیا کسی ادعا کرده است که تشت آب همان رود فرات است؟ به همین نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است.
زنان عرب با دلهای پاکشان خیلی زودتر از من، این را فهمیده بودند و پشت سر آن زن، کودک در بغل به میدان زده بودند. و هیچ کس هم جلودارشان نبود؛ یک قدم برمی داشتند و از سر مرز تاریخ می گذشتند. هزار سال، هزار فرسخ سفر با یک قدم! به کربلا پا می گذاشتند، مشتی خاک بر سر؛ دستی در رکاب عباس و نیت و حاجت!
خدایا! وقتی که تشبیه به واقعیت، این همه تقدس میآورد؛ خود واقعیت چه میکند؟
خاکی که تا چند لحظۀ قبل و چند لحظۀ بعد برایشان هیچ ارزشی نداشت؛ حالا چقدر مقدس شده بود!
سرخ پوشان حضرت عباس را محاصره کرده بودند. طبلها بر دل می کوبید، و سنجها در دل میلرزید. و سواران سرخ پوش در جولان. برای یک تن بی دست مگر چند لشکر لازم است؟
میدان غرق غبار بود. و چشم، چیزی نمیدید جز برق گاه گاه شمشیرها.
چرا غبار نمیگذاشت تا خوب ببینم که واقعه چگونه اتفاق میافتد؟ معنی این غبار چه بود؟
حضرت عباس در میدان افتاده بود. و هجوم زنان بود که شال سبزی ازگردن کودکان شان نذر دست بریدۀ حضرت میکردند. مشتی خاک از کنار نعش برمیداشتند و به سر و صورت می کشیدند. هرچند که دیگر خاک نبود؛ همه چیز بود. معنای دیگری داشت؛ چرا که شهادت «ماده» را «معنی» میکند.
امام، کمرشکسته به خیام میرود… .
من داشتم مینوشتم که علی اکبر چگونه شهید شد. و به یاد آن سالها بودم که پیدا کردن کسی که نقش حضرت عباس و علی اکبر را بازی کند، چقدر دشوار بود؛ و حالا چه فراوان و آسان! که ناگهان صدای کِل زدن زنان در مغز استخوانم پیچید.
چه شده است؟ واویلاست! قاسم به میدان میرود؟
خدایا چقدر سریع اتفاق میافتد! اصلا فرصت نوشتن و تحلیل چند و چون وقایع نیست. قاسم به میدان میرود سراپا سبز، سوار بر اسب سفید، با گستوان سبز.
قاسم شهید می شود و زنان کِل میزنند! مگر عروسی است؟
من نمیدانم این زنان تماشاگرند، یا بازیگر؟ بعد از قاسم، طفلان زینب به میدان میروند. کفن پوش- ولی اینها که هنوز کودکاند! شمشیرهایشان به زمین میخورد!
کسی چه میداند، شاید دور از چشم مادر، در شناسنامههایشان دست برده اند! دو طفل بر خاک پرپر میزنند…
علی اصغر بر دست امام زمان ظهور میکند. میدان ساکت است؛ اما صدای انفجاری در ذهن من تداعی میشود؛ صدایی شبیه انفجار توپ یا موشک. حرمله تیر را رها میکند. تیر صدایی ندارد؛ اما در ذهن من صدای موشک تداعی میشود.
خدایا، تیر حرمله امروز چه صدای عجیبی دارد! حرکت آخر علی اصغر و سپس آرامش و پاشیدن مشتی خون به آسمان!
اما این نمایش واقعا چقدر شبیه عاشوراست؟ تنها یک نفر غیر از خدا میتواند قضاوت کند. او که هر دو نمایش را دیده است؛ خورشید! ظهر شده است. خورشید، آن روز ظهر هم آن جا بوده و همه چیز را دیده است! هم اکنون هم در وسط آسمان به تماشا ایستاده است.
اگر چه خورشید به مساوات بر هر دو دسته می تابد؛ ولی این عادلانه نیست. خورشید نباید بر تشنگان، این گونه بی رحمانه بتابد!
اما خورشید هم انگار باور کرده و در نمایش شرکت کرده است و چه خوب نقش خودش را بازی می کند! گرم و سوزان، درست مثل آن روز.
صدای اذان مرا به خود میآورد. امام به نماز میایستد. در گرماگرم جنگ!
پس از نماز، نوبت به امام میرسد.
یعنی دیگر هیچ کس نمانده است که پیش از امام به میدان برود؟
امام بر ذوالجناح طلوع میکند و بال میگیرد. خدایا چقدر شبیه امام است! مخصوصا حالا که سوار اسب است!
و دیگران چقدر شبیه آن هفتاد و دو نفر بودند؟
و من چقدر شبیه تماشاگران هستم!
و ما همچنان تماشاگر بودیم. اما چطور می شود تنها تماشاگر بود گذاشت تا همه چیز عینا شبیه آن روز تکرار شود؟
تا چند لحظه دیگر مثل همیشه، امام هم به میدان می رود، شهید میشود و نمایش هم به پایان میرسد.
فریاد «هل من ناصر» از گلوی امام برخاست. میدان ساکت بود. دوباره فریادش به آسمان رفت؛ ولی باز هم همه جا ساکت بود.
ناگهان از گوشۀ سمت راست میدان غوغایی برخاست. صف تماشاگران به هم خورد. همۀ چشمها به آن سو چرخید، نگران. ناگهان یک صف منظم از سبزپوشان کفن پوش به میدان زدند. تفنگ به دوش؛ گویا دیگر تاب تماشا نداشتند. سبزپوشان در جلو امام ایستادند. خدایا چه شده است؟
قرار نبود نمایش چنین باشد. پشت سر سبزپوشان، مردم که تا آن لحظه تماشاگر بودند، به میدان ریختند. پیر، جوان، زن، کودک، با لباسهای معمولی. میدان سراسر سبز شد!
سرخ پوشان گم شدند. خدایا اینها چه می کنند؟ آیا میخواهند نمایش را از نو شروع کنند؟ نه، مثل اینکه میخواهند نمایش را ادامه دهند.
گویا پس از هفتاد و دو نفر، باز هم کسانی هستند که پیش از امام به میدان بروند… .
هنوز نوبت امام نرسیده است.