عباس، چشمی به سواد خیمهها دارد و چشمی به کمینهای دشمن. و همچنان رجزخوان و شمشیرزنان پیش میتازد:
میجنگم با این جماعت با قلبی مطمئن از هدایت
جان میافشانم در دفاع از فرزند احمد؛ پیامبر رحمت
با شمشیر آخته و برّانم آنقدر با شما نبرد میکنم
که از مصاف با سرورم منصرف شوید
هان! این منم؛ عباس اهل ولا
فرزند علی، مولای مؤید و مرتضی
دشمن همه قوایش را حول محور شریعه و عباس، متمرکز کرده است.
همه سرداران و سردمداران دشمن در کمین فرصتاند تا با شمشیری، نیزهای، یا تیری، عباس را از اسب به زیر بکشند.
اکنون که عباس، قصد و امکان جنگیدن ندارد، بهترین فرصت است برای دشمن که هم پشت حسین را از عباس خالی کند و هم انتقام کشتههای گذشته و امروز خود را بگیرد.
همه کشتههای عباس، یک طرف و مارد یک طرف.
کشته شدن مارد به دست عباس، به اندازه کشتار یک لشکر، داغ بر دل دشمن گذاشته است.
*
کمتر کسی است در عرب که اسم مارد را نشنیده باشد. مارد بن صدیف ثعلبی. او دراش تهار به دلاوری و جنگاوری کسی است مثل عمروبن عبدود یا مرحب خیبری.
قدی بلند و غولآسا دارد و سینهای پهن و بازوانی ستبر و پاهایی قطور و کشیده و پیشانی بلند و چشمهایی وقیح و دریده.
اشتهارش به این است که با هرکسی وارد جنگ نمیشود، یا با سطوت و صولتی که دارد پیش از جنگ، رقیب را وادار به عقبنشینی میکند یا با نصیحت و خیرخواهی آمیخته با ارعاب، رقیب را از جنگیدن منصرف میگرداند.
و اگر این دو نشد رقیب را با اولین ضربات خویش از پای درمیآورد و کنار میکشد.
مارد قهرمان لشکر یزید و برگ برنده سپاه ابن سعد است.
نقشه شمر این است که در ابتدای جنگ، مارد را به میدان بفرستد تا سران و سرداران جبهه مقابل را از میان بردارد و زهر چشمیهم برای ادامه نبرد بگیرد.
مارد دو زره تنگ حلقه روی هم پوشیده، کلاهخودی مخروطی شکل بر سر گذاشته، بر اسبی تنومند و قرمز رنگ سوار شده و نیزهای بلند در دست گرفته و با این هیبت رعبانگیز وارد میدان شده و مبارز میطلبد.
عباس، آرام خودش را به امام میرساند و از اسب پیاده میشود و میگوید: رخصت میفرمایید؟
امام لحظهای مکث میکند.
عباس علمدار لشکر حسین است و کسی که پرچم در دست اوست باید آخرین کسی باشد که راهی میدان نبرد میشود امّا از عهده مارد هم، هیچکس جز خود عباس برنمیآید.
امام بهاش ارت نگاه رخصت میدهد، زیر لب دعا میکند و عباس را از زیر قرآن نگاهش عبور میدهد.
عباس بر مینشیند، در چشم به هم زدنی خودش را به میدان میرساند و در چند گامیمقابل مارد میایستد.
مارد ترفند همیشگیاش را به کار میگیرد و فریاد میزند:
«جوان به خودت رحم کن. شمشیرت را بینداز و اسلام و تسلیمت را اشکار ساز. من علیرغم این ظاهرم قلبی رئوف و مهربان دارم و دلم نمیآید که جوان رعنا و زیبایی چون تو را بکشم.
علاوه بر این برای من با این جثه و سن و سال کشتن جوانی به سن و سال تو ننگ است. گوش به نصیحت من بسپار و جانت را بردار و از هجوم نیزهها در امان بدار که سلامت از ندامت بهتر است.
عباس نگاهی به سر تا پای مارد میاندازد و لب به سخن باز میکند:
تلاش عبث میکنی و بذر در صخرهزار میپاشی. عباس کسی نیست که در مقابل تو سر تسلیم فرود بیاورد و امان تو را بپذیرد.
من شاخه متصل به درخت نبوتم و هر که به این درخت متصل است، تسلیم نمیشناسد و از شمشیر و نیزه نمیهراسد.
من فرزند علیبن ابیطالبم و هر که از علی است، اهل هراس و ذلت نیست. من فرزند آن کسی هستم که لحظهای به خدا شرک نورزید، لحظهای از جنگ و میدان و دشمن نهراسید و لحظهای از فرمان رسولالله سر نپیچید.
این حرفهای شوخی و بچگانهات را کنار بگذارد و اگر حرف جدی و محکمی داری بیار. به سن و سالت هم غرّه مشو. چه بسیار کودکان که نزد خدا از ریش سفیدان و پیرمردان گرامیتر و برترند.
مارد که میبیند شیوههای همیشگیاش در گفتار، کارساز نیفتاده، دست به کار میشود تا هرچه سریعتر میدان مبارزه را به دست بگیرد. این است که غافلگیرانه و ناگهانی اسبش را از جا میجهاند و با نیزه بلندش به سمت عباس هجوم میبرد.
عباس سر نیزه را در هوا میستاند و آنچنان محکم و استوار به سمت خود میکشاند که مارد تعادلش را از دست میدهد و برای اینکه خود را بر اسب نگه دارد، نیزهاش را رها میکند.
عباس چرخی میزند و فریاد میکشد: دوست دارم با نیزه خودت کارت را تمام کنم.
و با هجومی سهمگین، نیزه را بر پهلوی مارد مینشاند.
آنچنانکه نیزه از بدن مارد میگذرد و اسبش را نیز مجروح و خون آلود به پهلو میغلتاند.
با فرو افتادن مارد از اسب، فغان از جبهه دشمن بلند میشود. همه چیز آنچنان به سرعت اتفاق میافتد که دشمن مجال هیچ عکسالعملی پیدا نمیکند.
شمر بر سر اطرافیان خود فریاد میزند: مارد را پیش از آنکه کشته شود دریابید.
غلام تنومند مارد تلاش میکند که اسب دیگر او را به او برساند تا ادامه نبرد یا لااقل امکان فرار برایش فراهم شود.
این اسب، اسبی مشهور و قیمتی است به نام طاویه.
پیش از اینکه اسب و غلام به مارد برسند عباس با هجومی رعدآسا نیزه را بر قلب غلام مینشاند و اسب را تصاحب میکند. مارد فریاد میزند:
آی مردم اسبم را گرفت با نیزه خودم، مرا کشت.
عباس به طرفهالعینی بر طاویه مینشیند و اسب خود را یدک میکشد. و با همان حال به سراغ مارد میرود که همچنان بر زمین افتاده و تلاش میکند که از جای برخیزد.
مارد ملتمسانه میگوید: مرا نکش. برده و خدمتکارت میشوم.
عباس میگوید: مرا نیازی به خدمت تو نیست و با ضربتی سر مارد را از تنش جدا میکند.
شمر، سنان، خولی، بشیر بن سوط و جمیل بن مالک که تاکنون مسحور این جنگ بودهاند، ناگهان به خود میآیند، از جا کنده میشوند و به میدان هجوم میکنند.
اما عباس با دو اسب، میدان را به مقصد حسین ترک کرده است.
شمر با حسرت فریاد میزند: این اسب، اسب گرانقیمتی است. از جنگ سبطالمدائن بازمانده است. مال پادشاه ری بوده است.
یکی از نزدیکان شمر با ریشخند میگوید:
ـ گویا به خاطر اسب، سوگوارتری تا مارد!؟
شمر اگرچه در دم پاسخی برای گفتن پیدا نمیکند امّا با چشم غرّهای تهدیدآمیز به او میفهماند که بیجواب نمیماند.
*
عباس همچنان پیش میتازد و رجز میخواند:
اَقسَمْتُ بِالله الاعزّ الاعظمِ
و بِالْحُجُونِ صادقاً و زمزم
و بالحطیم والْغَناء المحرم
لیخضبنّ الیوم جسمیبِالدّم
ذاکَ حین ذیالفخار اَلْاَقْدم
أمام اهل الفضل و التّکرّم
کاش عباس تنها نبود. کاش سه برادرش که صبح امروز آنها را روانه میدان کرده است، اینجا بودند و پس و پیش او میتاختند و او را پوشش میدادند تا اینقدر دست و دلش برای آب نلرزد. اسب را مطمئنتر براند و مشک را سریعتر برساند.
صبح امروز در آغاز جنگ، برادرانش عبدالله و جعفر و عثمان را صدا زده و به آنان گفته است:
وقت، وقت است. همه عمر برای همین امروز بوده است. ببینم چه میکنید.
و با خود اندیشیده است:
به چند دلیل باید اول برادرانم را راهی میدان کنم.
اول اینکه : مادرم امّالبنین اگر اینجا بود، ما چهار فرزند را بیدرنگ تقدیم حسین میکرد. و اکنون که او نیست، من که برادر بزرگترم برای انجام این وظیفه وکالت دارم.
دوم اینکه : آن سه از من جوانترند و کوچکتر و چه بسا که با رفتن من و دیدن خون من دست و دلشان بلرزد. که البته نمیلرزد. آنها هم فرزندان ابوتراب و امّالبنینند. ولی من باید وظیفه خودم را به انجام برسانم.
سوم اینکه : این فرصتی است برای من تا هدیههایی را نثار محبوبم کنم. این فرصت را نباید از دست فرو بگذارم.
چهارم اینکه : دیدن و تحمل این مصائب مرا در کوره عشق حسین آبدیدهتر میکند. ذوب باید شد در کوره این عشق.
پنجم اینکه : حسین پرچم سپاهش را و صیانت از خیامش را به من سپرده است. تا آخرین لحظه ممکن، نباید شانه از زیر این بار خالی کرد و به کار شهادت سپرد.
اول عبدالله را به میدان فرستاده است که بیست و پنج ساله بوده و از دو دیگر بزرگتر.
او که کنیهاش ابومحمد اکبر است، بعد از وداع با عباس، به محضر امام رسیده، زمین ارادت بوسیده و رخصت میدان طلبیده است.
امام رخصت فرموده و او رجزخوان پا به میدان نهاده است:
انا بن ذی النجده والافضال
ذاکَ علّی الْخَیر ذوُالفعال
سَیْفَ رسول اللهَ ذی النکّال
فی کلّ قَومٍ ظاهر الاحوال
جنگ عبدالله شوری در میدان به پا کرده است و دلاوریاش همه را به حیرت آورده است و آنقدر از دشمن کشته است که تعداد کشته از شمارش بیرون شده است.
عاقبت دشمن از جنگ تن به تن با او به ستوه آمده و هانی بن ثبیت حضرمی به تیری از دور کار او را تمام کرده است.
پس از او عثمان راهی میدان شده است، جوانی زیبا، رشید، رعنا و بلند بالا که متانت رفتارش، علیرغم سن بیست و یک سالگی، پختگی مردان چهل ساله را تداعی میکند. او کنیهاش ابوعمرو است و در رشادت و جنگاوری کمتر کسی به گرد پای او میرسد.
امام علی فرموده بود این پسرم را به عشق برادرم عثمان مظعون، عثمان نام مینهم.
او نیز چنین رجز خوانده است:
انّی انا عثمان ذوالمفاخر
شیخی علی ذوالفعال الطّاهر
اخی حسین خیره الاخایر
و سیّد الکبار و الاصاغر
بعد الرّسول والوصّی الناصر
هان! این منم عثمان؛ صاحب مفاخر فراوان.
پدرم و مرادم علی است شهره به پاکی و نیکمردی
برادرم حسین است، خوبتر از همه خوبان
و سرور و سالار خُردان و بزرگان
بعد از پیامبر و وصی و یاورش امیر مؤمنان.
و آنقدر جنگیده است و از دشمن کشته است که عاقبت تیر نامردانه خولی بن یزید او را از پا انداخته است و مردی از قبیله بنیابان بن دارم سرش را از تن جدا کرده است.
پس از او جعفر نوزده ساله وارد میدان شده است. او را امام علی از سر علاقه به جعفر طیار، جعفر نام گذاشته و کنیهاش ابوعبدالله است. او با رجزی چنین وارد میدان شده است.
انّی انا جعفر ذوالمعالی
ابن علّی الخیر ذوالنّوال
حسبی بعمیشرفاً و خالی
احمیحسیناً ذی النّدی المفضال
این منم؛ جعفر، صاحب ارجمندترین افتخارات.
پدرم علی است مشهور به کرامت و بخشندگی
برای اظهار افتخار و شرف، نام عمو و داییام کافی است.
آمدهام برای حمایت از حسین که مظهر همه خوبیهاست.
دشمن که سابقه کشتههای آن دو برادر را دارد، به جعفر آنچنان مجال جنگیدن نمیدهد، در همان دقایق اول هانی بن ثبیت و خولیبن یزید تیرهایی به چشم و شقیقه او میزنند و او را از اسب به زیر میافکنند.
اگر این سه برادر ـ که هر کدام عباسی بودند ـ برای این لحظات معرکه مانده بودند، مشک آب اینقدر در مخاطره قرار نمیگرفت و دل عباس همچون آب درون مشک اینقدر نمیلرزید.