زنان در کجاوه می مانند اما مردان، یکى یکى از اسب فرود مى آیند و کنجکاو و متحیر اما متین و مؤدب به کاروانسالار نزدیک مى شوند.
امام فرمان مى دهد که پرچم ها را بیاورند؛ او مى خواهد سپاه کوچک خویش را پیش از رسیدن به کربلا سازماندهى کند
دوازده علم براى دوازده علمدار.
پرچمها، بى درنگ از پشت و پهلوى اسب، باز مى شوند و در زمین، پیش روى امام قرار مى گیرند.
امام آرام خم مى شود، یکى یکى پرچم ها را بر مى دارد، مى گشاید و به دست سرداران مى سپارد.
یازده پرچم از دست امام به دست یازده سردار منتقل مى شود و یک پرچم همچنان روى زمین مى ماند.
امام تأمل مى کند. سکوت بر سر سپاه کوچک امام سایه مى افکند. از هیچ جاى کاروان صدایى بر نمى خیزد. حتى اسب ها، تندیس وار بر جاى خود میخکوب مى شوند.
اما در درون یاران غوغا و ولوله اى برپاست .
حتى نفسها ایستاده اند، اما نگاه ها میان صفاى چشم و مروه دست امام، سعى مى کنند.
چرا امام ایستاده است؟ چرا دست امام حرکت نمى کند؟ چرا این علم آخر را به دست اهلش نمى سپارد؟
به چه مى اندیشد امام؟ چه باید بکنند دیگران !آیا امام منتظر داوطلبى است؟
یکى دل را به دریا می زند، پیش مى آید و مى گوید:
امام بر من منت بگذارید و این پرچم آخر را به دست من بسپارید.
امام مهربان نگاهش مى کند و مى گوید:
صاحب این پرچم خواهد آمد، صبر کنید.
حیرت بر دل مردان کاروان، چنگ مى زند. کیست صاحب این پرچم که خواهد آمد؟ از کجا خواهد آمد؟ از بیرون یا از میان همین جمع؟ از بیرون که در این بیابان برهوت کسى نخواهد آمد. پس شاید داوطلبى دیگر باید قدم پیش بگذارد. شاید تقاضایى دیگر به اجابت بنشیند.
فرزند رسول الله! این افتخار را به من عطا کنید.
اى عزیز پیامبر! بر من منت بگذارید.
آقاى من! مرا انتخاب کنید.
مولا!رخصت دهید...
امام با نگاه، دست محبتى بر سر همه داوطلبان مى کشد و همچنان آرام پاسخ مى دهد:
صبر کنید عزیزان! صاحب این پرچم خواهد آمد.
و امام اشاره مى کند به سوى کوفه، به همان سمت که غبارى از دور به چشم مى خورد و سوارى در میان غبار پیش مى تازد. غبار لحظه به لحظه، نزدیک و نزدیکتر مى شود.
یک اسب و دو سوار! دو سوار بر یک اسب !
امام پرچم را فرا دست مى گیرد و به سمت غبار و سوار پیش مى رود.
کاروانیان، همه از حیرت بر جاى مى مانند. کیست این سوار که امام به پیشواز او مى رود؟!
چه رابطه اى است میان او و امام، که امام، نیامده، از آمدنش سخن مى گوید؟ رایتى را پیشاپیش براى او مى افرازد و اکنون به استقبالش مى شتابد؟!
کاروانیان، درنگ بر زمین حیرت را بیش از این جایز نمى شمرند؛ یکباره از جا مى کنند و به دنبال امام و پرچم، خود را جلو مى کشند.
دشت خشک است و بى آب و علف و حتى یکدست؛ بى فراز و نشیب .
کاروانى از زنان و پردگیان بر جاى مانده است و مردانى به پیشدارى امام به سمت غبار و سوار پیش مى روند. نسیمى گرم و خشک، به زیر بال پرچم مى زند و آن را بر فراز سر مردان مى رقصاند.
سوار، بسیار پیش از آنکه به امام برسد، ناگهان دهنه اسب را مى کشد؛ اسب را در جا میخکوب مى کند و بى اختیار خود را فرو مى افکند. همراه سوار نیز، خود را با چابکى از اسب به زیر مى کشد.
چهره گلگون و گیسوان بلند سوار، از دور داد مى زند که "حبیب" است .
عطش حیرت مردان، فروکش مى کند؛ خوشا به حال حبیب! ادب حبیب، به او اجازه نداده است که سواره به محضر امام نزدیک شود. خود را از اسب فرو افکنده است و اکنون نیز عشق و ارادت او اجازه نمى دهد که ایستاده به امام نزدیک شود.
امام همچنان مشتاق و مهربان، پیش مى آید و حبیب نمىداند چه کند.
مى ایستد، زانو مى زند، گریه مى کند، اشک مى ریزد، زمین زیر پاى امام را مى بوسد، مى بوید، برمى خیزد، فرو مى افتد، به یارى دست و زانو، خود را به سوى امام می کشاند، لباس بلندش در میان زانوها مى پیچد، باز به خاک مى افتد، برمى خیزد، چشم به نگاه امام مى دوزد، تاب نمى آورد، ضجه مى زند، سلام مى کند و روى پاهاى امام آرام مى گیرد.
امام زانو مى زند،امام دست به زیر شانه او میبرد و از جا بلندش مى کند و در آغوش خود مأوایش مى دهد.
جز اشک، هیچ زبانى به کار حبیب نمى آید.
امام بال دیگر خود را براى همراه حبیب مى گشاید. واى! چه کند همراه حبیب؟ چه کند غلام حبیب در مقابل این رحمت واسعه؟ در مقابل این بال گسترده محبت؟!
زبان به چه کار مى آید؟ اشک چه مى تواند بکند؟ قلب چگونه در سینه بماند؟ نفس چگونه بیرون بیاید؟ حبیب یارى کن! اینجا جاى سخن گفتن توست. تو چیزى بگو. مرا دست بگیر در این اقیانوس بیکران محبت !
من ندیده ام! نچشیده ام. کسى تا به حال این همه محبت یکجا و یک بغل به من هدیه نکرده است. کارى بکن حبیب! چیزى بگو!
مولاى من! امید من! این برادر، غلام من بوده است که در راه شما آزاد شده، اما خودش ...
اما خودم حلقه بندگى شما را در گوش کرده ام. اگر بپذیرید، اگر راهم دهید، اگر منت بگذارید.
امام، غلام را در آغوش مى فشارد و شانه مهربانش را بستر اشکهاى بى امان او مى کند.
از آن سو زینب (س)، سر از کجاوه بیرون مى آورد و مى پرسد: کیست این سوار از راه رسیده؟
و پاسخ مى شنود:
حبیب بن مظاهر.
تبسمى مهربان و شیرین بر چهره زینب مى نشیند و مى گوید:
سلام مرا به او برسانید.