سرتاسر راه را مشق میگیرم:
بابا آب میدهد...بابا نان میدهد...
بابا بوی سیب و عطر یاس را با هم میدهد...
بابا صدای گریههای شبانه را میدهد...
بابا دست تک تک زائرها،
نذری انار و زیتون و شیر میدهد،
برای علی اکبر، حسین و علی اصغر علیهمالسلام میدهد.
دست تک تک زائرها، به یاد دستهای سقا
کاسههای آب میدهد...
بابا در تمام طول راه، عشق میدهد...
بابا به ما اشک میدهد، آبرو میدهد...
بابای خوبم!
تا روز موعود را چله گرفتهام که بی قرارت شوم موکب به موکب. چهل بار خواندهام : مع امام منصور...مع امام هدی ظاهر ناطق...اصلا «معیت» یعنی همین. من و شما و این راه عشق و عمودهایش. تمرین روزهای آمدنت از همین جاده شروع میشود، از همین قدمهایی که نذر آمدنت کردم و خواندم: ثبت لی قدم صدق...
تب و تاب روزانه قلبم و رویای شیرین شبانهام همین بود که کنار شما، پابه پای شما قدم برمیدارم.
به وصیت جدتان حضرت امام صادق (ع) با پای برهنه، کفشها بر گردنم آویزان میکنم و مثل بندهای ذلیل راه میروم تا شما بنده نوازی کنی.
چه اجابت نزدیکی و چه وعده صادقی! که گفته بودند بهشت بر زائر این سفر واجب میشود. من پابه پای بهشت راه میروم تا جنه الله فی ارضه. از دستان مهربانت ظرف عشق میگیرم و از چشمه زلال چشمانت سیراب میشوم که خوب میدانم شما چشمهای خداوند میان بندگانش هستی...
من سلامت میدهم: السلام علیک یا عین الله فی خلقه! و شما از گوشهای در همین حوالی با لبخند نگاهم میکنی و علیک السلامم میگویی و من باذوق کودکانهام حسابی با شما درد و دل میکنم.میدانی دل من خیلی باباییست!
کنار هر تیر و عمودی که میرسم دعای فرج برایت میخوانم به یاد آن تیرها و عمودهای روز واقعه.
دیدهات پرخون و قلبت پر از جراحت است و من دعای سلامتیات را میخوانم که خون گریههایت را تسلی باشد، خدا خدا میکنم مبادا خاری به پایت برود، مبادا گردی به صورت و زلفهایت نشید، مبادا آفتاب رخت را بسوزاند...مبادا از گریه شانههایت بلرزد...کنار موکبی میایستم و دو رکعت نماز برایت میخوانم تا صحیح و سالم برسی، که مادرت با چادر خاکی منتظر روی ماه توست، که یعقوبت سالهاست منتظر است پیراهن به یغما رفتهاش را برگردانی، که پیکر امام مجتبی (ع) از تیرهایی که خورده التیام حضور تو را میخواهد، که دستهای بریده سقا در طلب دستان توست...یوسف من، یک قبیله چشم به راه توست!
این رویای شیرین من بود.حالا از خواب بیدار میشوم...کاروان راه افتاده و من جا ماندهام. حالا میروی و دلم کاسه آبی میشود و پشت سرت میریزد...حالا اشکهای هرشبم هم کفاف دلتنگی و بغضم را نمیدهد! ایهاالعزیز! تصدقی و ترحمی کن به بینوایی دلم، آهسته تر برو، بگذار لااقل دلم به گرد راهت برسد، فرش زیر پایت بشود. بگذار خیال کنم که دمی بنشینی چای به دستت بدهم. دمی بنشینی گرد راه از صورتت بگیرم. دمی بنشینی اشکهایم را مرهم خستگیهای پایت کنم، دمی بنشینی که من با تو حرفها دارم...
میدانی که دل من خیلی بابایی ست!