شب بود و مظلومیت و سکوت.
و ماه کم فروغ می تابید.
و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند.
اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد.
رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد.
با خود گفت؛ کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم.
و بار دیگر آن روز را به یاد آورد.
روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود،
خیمه گاه بی آب بود،
و فریاد العطش از خیمه بر می خواست.
و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود.
گفت؛ قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم.
قافله سالار به عباس گفت؛ عباس برویم برای آب.
و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد.
و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب.
مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه.
و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها،
فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست،
قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد.
سر اسب چرخاند و بازگشت.
عباس تنها ماند،
و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند.
عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد،
و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود،
بی محابا تا علقمه تاخت.
به آب زد و مشک ها یک به یک پُر کرد.
و سپس،
دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب.
پرتو نوری، آب را روشنی بخشید،
و صدایی او را خواند،
گویی فاطمه بود، که صدا زد؛ عباس!
عباس نگاه گرداند، فاطمه بود که او را می خواند.
آب از کف فرو ریخت،
گفت؛ نمی نوشم تا یوم الله ظهور!
و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمه گاه.
سپاه جهل و تاریکی یورش کردند،
و عباس شمشیر گرداند و آنان را یک به یک سرنگون کرد.
باران تیر بر مشکها بارید.
اسب نفسزنان در میان نخلستان تاخت،
و مردان سپاه، به زخم شمشیر عباس، یا کشته شدند یا گریختند.
مردی از پشت نخل بیرون جهید.
شمشیر در هوا گشت و فرود آمد.
قطرات خون بر زمین فرو غلتید.
و صدای عباس در فضا پیچید.
گفت؛ واللَّه ان قطعتموا یمینى ، انى احامى ابدا عن دینى.
مرد دیگری برخاست، شمشیر چرخاند و فرود آورد.
خون بود که بر زمین پاشید،
و عباس، فقط می تاخت.
باران تیر او را نشانه گرفت و مشکها دریده شد.
اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند،
آخرین قطرهای آب، از مشکها بر زمین فرو افتاد،
اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید،
باران تیر، بار دیگر بارید،
مشکها گِل زین مانده بود خالی، ولی خونین.
و عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید،
اما نه بر زمین،
بر دامن علی!
به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید، چهره در هم کشید،
قافله سالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت.
و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند.
قافله سالار گریه کرد و نالید،
گفت؛ عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانه ام!
عباس دست در دست پدر نهاد و گفت؛
مولا جان! ترا به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمه ها نَبر!
این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایتهایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت میکند.روز شمار وقایع در این نوشتار، جز در موارد خاص، مانند خروج امام(ع) از مکه، تاسوعا، عاشورا و ... با توجه به گوناگونی روایات و شیوۀ نگارش، به معنی شرح وقایع اتفاقیه آن روز نبوده و تنها برای توالی در همراهی با کاروان استفاده شده است.