خورشید، به اکراه چشم گشود و نگاهش را به زمین دوخت.
سپاه ظلم و ستم، کبر و غرور، جهل و تعصب و طغیانگری، صف کشیده بود، تا نور را به مسلخ بخواند.
همه آمده بودند. زخم خوردگان بدر و احُد. از هر قبیله و عشیره، واماندگان جمل و صفین و نهروان.
آمده بودند تا فردا روز، به ارتکاب جنایتی هولناک که تاریخ برای همیشه نخواهد دید،
به باز خواست یکدیگر برنیایند.
نامه های دعوت را در هیئت شمشیر بر کشیدند و بر گِرد سر چرخاندند،
پرچم های گناه اولین و آخرین را بنام اسلام و به مَرام ابوسفیان برافراشتند و در انتظار ماندند.
قافله سالار، یکه و تنها، آرام آرام به میدان آمد.
گفت؛ بندگان خدا، از خدا بترسید و به هوای نفس تعجیل نکنید و سخن مرا بشنوید.
فریب دنیا را نخورید، اگر بنا بود همۀ دنیا در اختیار یک نفر باشد و یا یک نفر برای همیشه در دنیا بماند، پیامبران بر این بقا سزاوارتر بودند.
شمر فریاد کرد؛ سخنی بگو که ما بفهمیم.
گفت؛ نسب مرا مرور کنید ببینید من کیستم ... من فرزند پیامبر شما نیستم؟!
شمر گفت؛ اصل و نَسَبَت را خوب میشناسیم.
سپس اسب تاخت و سپاه را تهییج کرد.
گفت؛ به سخنانش گوش ندهید، در ضلالت سخن میگوید.
و سوی قافله سالار برگشت.
گفت؛ ما از کلامت هیچ نمیفهمیم.
قافله سالار گفت؛ شکم هاتان را از حرام انباشته اید و حیات تان را به هدایای نا مشروع آلوده اید،
پس خداوند قلب هاتان را مُهر کرده که از فهم سخن حق محروم اید.
چه خوب پروردگاری است پروردگار ما، و چه بد بندگانی هستید شما که پس از اقرار بر ایمان به خدا
و پیامبرش، اجماع کرده اید برای کشتن فرزندان پیامبرتان.
همانا شیطان بر شما چیره گشته و خدا را از یادتان بُرده ...
بسیار گفت و آنان را موعظه کرد. اما این هزاران نفر، کَرانی بودند که نشنیدند و کورانی که ندیدند،
و جاهلانی که از فهم حقیقت عاجز ماندند.
شمر گفت؛ یا بیعت با یزید را بپذیر یا آماده جنگ باش.
و او گفت؛ هَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّهِ!
کشتن من برایتان آسان نخواهد بود.
من، حسین، زادۀ فاطمه دختر پیامبرتان، فرزند علی مرتضی،
حُجت را بر شما تمام کردم و راه عذر را بر شما بستم، و با یاران وفادارم آمادۀ جهادم.
پیروزی ما بر شما، بر ما نمیافزاید که همیشه پیروز بودهایم، و ترس و شکست از شئون ما نیست،
پس ما را شکست خورده نمینامند ...
بارالها، باران آسمان را از اینان باز دار و غلام ثقفی را بر آنان مسلط فرما!
جنگ در میدان، در گرفته بود،
و خورشید، ناظر بود و مظلومیت آل الله را سرود.
هر شمشیری که فرا رفت و فرود آمد، شهیدی بر خاک فرو غلتید.
اسبان شیهه کشیدند و اشتران نعره سر دادند.
و شمر دست خون آلوداش را زدود.
قافله سالار، میانۀ میدان بود و هر شهیدی که بر خاک فرو خُفت، او را بدرقه کرد.
گَرد و غبار میدان به آرامی فرو نشست.
کربلا تا بینهایت افق گسترده بود و آسمان خود را به زمین رسانده بود تا از نزدیک ببیند،
که خلیفه الله چگونه دیوار قطور طغیان را فرو می ریزد و ریشۀ شجرۀ ملعونه را از بیخ و بُن، بَر می کند،
و راه امامت را تا فرزند خود مهدی موعود می گشاید.
یاران یک به یک رفتند.
قافله سالار، نگاه چرخاند.
زمین شخم خورده بود از سُم اسبان. نیزه هایی فرو مانده بر زمین. و لکه های کوچک و بزرگ خون، خودنمایی می کرد. خورشید پنهان در گرد و غبار، کم فروغ، اما داغ، تابید و باد،
پرچم سبز در اهتزاز را بازی داد.
آرام آرام، گَرد و غبار فرو نشست،
و خیمه ای نیم سوخته نمایان شد، پرنده پرواز کرد و بر ریسمان آن نشست و درد آلود خواند.
و یاران، همه خُفته بودند بر زمین.
شمر فریاد کرد؛ تنها مانده ای حسین.
قافله سالار بار دیگر نگاه چرخاند.
گَهی رفت و گَهی ماند.
حرکت کرد، و سپس ایستاد.
گفت؛ کجایید ای دلیران با صفایم، ای رزمجویان پا در رکاب، مگر دلخوش نبودید تا شما را بخوانم؟
کجایی حبیبم؟ کجایی زُهیر؟ بُریر؟ مسلم بن عوسجه، عابس، ...
حال که صدایتان می کنم چرا پاسخ نمی گویید؟!
سکوت بود و سکوت بود و تنهایی.
حسین تنها مانده بود.
ذوالفقار علی به کمر محکم کرد.
زینب پریشان دوید و او را در بر گرفت.
گفت؛ کجا عزیر مادرم؟ کجا ای باقیمانده گذشتگان و ای پناهگاه بازماندگان؟
گفت؛ این مردم را فراخواندم به یاد خدا، خدا را بیاد نیاوردند. موعظه کردم، پند نگرفتند.
اکنون جز ریختن خونم سودایی ندارند.
با خواهر وداع کرد و به خیمه ای وارد شد.
علی بن حسین برخاست.
محمد بن علی دوید، قافله سالار او را به بغل گرفت.
به نوازش، دست بر سر کودک کشید و او را بوسه از پس بوسه زد.
و خیمه بخود بالید که سه امام در دل او گِرد آمده اند.
حسین و سیدالساجدین و باقرالعلوم!
قافله سالار، دست علی بن حسین را گرفت، و انگشتری در دست او نشاند.
گفت؛ پسرم! هنگامۀ سفراست.
میراث انبیاء و لوح مادرمان فاطمه را به شما می سپارم، و امامت را! ...
علی جان، شیعیان مرا سلام رسان و بگو، پدرم را کشتند، یکه و تنها و تشنه!
و سپس عنان اسب را پیچید.
عنان راهوار خسته را پیچید و میدان دید.
بر بلندای تل ایستاد و نگاه چرخاند.
آسمان غرید و بادی تند در گرفت.
این سو مرد تنها از جنس نور،
و آن سو، سپاه شب و ظلمت و تاریکی.
سپاه، پکپارچه چون دیواری قطور، به هیاهو دوباره جان گرفت،
با شمشیرهای آخته و نیزههای سر برافراشته، صف به صف خون طلبیدند تا امام کُشی را زنده بدارند!
قافله سالار گفت؛ ای پیروان ابوسفیان! اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
وسپس پنجه در رکاب محکم کرد.
گفت؛ من، حسین بن علی قسم یاد کرده ام، هرگز سر فرود نیاورم در برابر ظلم و ستم.
اسب، پُرغرور، سر بلند کرد و بخود بالید.
خواست نهیب بر اسب زند.
آسمان ندا سرداد؛ یاحسین! خدایت سلامت می رساند.
خدا از تو پذیرفت.
برگرد!
و او گفت؛ حسین بر عهد خود باقی است.
به طنین صدای مادر، که او را سوی خود خواند، به تمامی از عشق لبریز شد.
مادر مهربان گفت؛ یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ، ارْجِعی إِلى رَبِّکِ ، راضِیَهً مَرْضِیَّهً (1)
قافله سالار نفس تازه کرد.
و ندا سر داد؛ اللَّهُمَ أَهْلَ الْکِبْرِیَاءِ وَ الْعَظَمَهِ، وَ أَهْلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ ...
نهیبی بر اسب زد و سوی میدان شد.
آسمان روی پوشاند و تاریک شد،
و زمین، نه به رنگ خون، که به تمامی خون شد.
خون در جوشش و خروش و در تلاطم بود،
که به تمامی درخشید و نور شد، نور فوران کرد.
اوج گرفت و شراره های آن زبانه کشید، و زمین و زمان را در نوردید،
گذشته و حال و آیندۀ تاریخ را به هم آمیخت.
شرارۀ نور، خود را بر دیوارهای بلند، جهل و طغیان و ظلم و ستم و بیدادگری کوبید و آن را را فرو ریخت و طاغوت و طاغوتیان را مقهور خود کرد.
و قافله سالار با خود گفت؛ آنچه از لوح مادرم فاطمه بر عهده داشتم را به اتمام رساندم،
و امروز با ریختن خونم، عهدم را در این دنیا سامان بخشیدم.
خدایا! اجازه می دهی؟
زمین لرزید. آسمان رنگ خون گرفت و سپس خون گریست.
طوفانی سهمگین در گرفت و از دل هر سنگ خون به خروش آمد و شیهۀ اسبان و نالۀ اشتران برخاست.
سپاه بنی امیه و نوادگان ابوسفیان بر خود لرزید.
و او، آرام خُفته بود بر زمین.
هاتف ندا سر داد؛ بخدا سوگند، امام، فرزند امام، برادر امام و پدر امامان،
حسین بن علی کشته شد.
و ملائک به فغان آمدند و نالیدند.
گفتند؛ خدایا! حسین فرزند پیامبر ترا کشتند.
و هاتف دوباره گفت؛ ذات اقدس حق به عزت و جلالش سوگند یاد کرد،
که به قائم آل محمد، انتقام ثارالله را بگیرد.
و ملائک، فوج فوج از آسمان فرود آمدند و او را در بر گرفتند و گِرد او به طواف چرخیدند.
و هاتف ادامه داد؛ ای ملائک! به امر پروردگار عالمیان تا زمان خروج حسین در گریه و مویه نزد او بمانید.
هنگامی که حسین بن علی رَجعت کرد، آنگاه یاریش کنید.
نور به مسلخ رفت و کربلا برای همیشه نور افشان شد،
و از این سرزمین، معبری گشوده شد به جنس نور، تا عمق زمان های دور،
به آن امید، که منتقم خون حسین، خواهد آمد.
وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ (2)
- سوره فجر . آیات 27 و 28
- سوره شعراء . آیه 227
این متن از سلسله متن های «همراه با کاروان حسینی تا اربعین» نوشته «مجتبی فرآورده» است. مجتبی فرآورده تهیه کننده و کارگردان سینما که این روزها در حال ساخت پروژه «ثارالله» است در مجموعه یادداشت هایی که بر روی سایت کرب و بلا منتشر می شود از هشتم ذی الحجه تا اربعین با روایتهایی کوتاه و آزاد وقایع کاروان امام حسین (ع) را روایت میکند.روز شمار وقایع در این نوشتار، جز در موارد خاص، مانند خروج امام(ع) از مکه، تاسوعا، عاشورا و ... با توجه به گوناگونی روایات و شیوۀ نگارش، به معنی شرح وقایع اتفاقیه آن روز نبوده و تنها برای توالی در همراهی با کاروان استفاده شده است.
بسیار کار زیبایی شده آقای فرآورده اجرتون با مولا