دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
همسفر

خوب است که بابا

در این سفر با ماست

لبخند، بر لب‌هایش

دلگرمی‌ای زیباست

اما

هنگام گریه عمه جان، باید

سر بر کجای این سرِ بی‌شانه بگذارم؟!

اوراق ارباً اربا تو

 

دلت الهام بخش آفتاب است

گلت میراث دار بوتراب است

 

حسینى بود ایّام ظهورت

تجلّى‏‌هاى ماه از آفتاب است

 

تورا با زخم‌هایت مى‏‌شناسند

غزل‌هاى تو افزون از حساب ‏است

 

بیشۀ شیران

ای خون اصیلت به شتک‌ها ز غدیران

افشانده شرف‌ها به بلندای دلیران

 

جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه

آمیخته با خون سیاووش در ایران

 

تو اختر سرخی که به انگیزۀ تکثیر

ترکید بر آیینۀ خورشید‌ ضمیران

عاشورا؛ آرام تر برو

آرام‌تر بـرو که توانی نمانده است

تا آخرین نگاه، زمانی نمانده است

 

بگذار تا که سیر نگاهت کنم حسیـن!

یک لحظه بعد، از تو نشانی نمانده است

عاشورا؛ بمان

بمان که روشنی دیدۀ ترم باشی

شبیه آیینه‌ای در برابرم باشی

 

هوای خیمۀ من بی نگاه تو سرد است

بمان که مایۀ دل گرمی حرم باشی

عاشورا؛ روضۀ وداع

باطن‌ترین من، نه خداحافظی مکن

هر چند ظاهراً، نه خداحافظی مکن

 

من نیمه توأم جلویت ایستاده‌ام

با نیمِ خویشتن، نه خداحافظی مکن

عاشورا؛ خدا رحم کند

لحظۀ وصل رسیده ست خدا رحم کند

نفس روضه بریده ست خدا رحم کند

 

تویی آن شاپرکِ ناز که بین راهت

دشمنت تار تنیده ست، خدا رحم کند

عاشورا؛ در فراق برادر

از درد تو تمام تنم تیر می‌کشد

وقتی کسی به روی تو شمشیر می‌کشد

 

طاقت ندارم این همه تنها ببینمت

وقتی که چلّه چلّه کمان، تیر می‌کشد

عاشورا؛ گریه ی مادر

رسید وقت رسیدن به ضربه های کسی

شکست حنجره اما به زیر پای کسی

 

آهـــای خنجـــــر کهنه! نمی شود نبری؟

نمی شود که بمیرد کسی به جای کسی؟

عاشورا؛ افتاد...

بلند مرتبه شاهی و پیکرت افتاد

همین که پیکرت افتاد خواهرت افتاد

 

تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی

هزار مرتبه زینب، برابرت افتاد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×