دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
مشک بر دوش

گوش کن گوش، صدای نفسی می‌آید

مَشک بر دوش، از آن دور، کسی می‌آید

 

کیست این مرد که این‌گونه به دشمن زده است؟

که ز هر گوشه، صدای جرسی می‌آید

 

باب الحوائج

عشّاق چون به درگه معشوق، رو کنند

از آب دیدگان، تن خود شست‌وشو کنند

 

اوّل قدم ز جان و سر خویش بگْذر‌ند

در خون دل، تهیّه‌‌ی غسل و وضو کنند

 

خوشا فرات!

 

سخن، هر آن‌ چه که در باب دست‌های تو شد

نماز بود و به محراب دست‌های تو شد

 

حدیثِ مشک و علم، ای قصیده قامتِ عشق!

دو مصرع غزل ناب دست‌های تو شد

قبلۀ اهل صفا

بر عهد خود ز روی محبّت، وفا نکرد

تا سینه را نشانه‌ی تیر بلا نکرد

 

تا دست رد به سینه‌ی بیگانگان نزد

خود را مقیم درگه آن آشنا نکرد

 

تجدید وضو

سقّا به آب، لب ز ادب، آشنا نکرد

از آب پُرس از چه ز سقّا، حیا نکرد

 

تجدید شد، وضوی نمازِ امامِ عشق

بیهوده دست خویش به آب، آشنا نکرد

 

گمان و یقین

 

این جوان‌مرد که مستانه چنین می‌گذرد

«آفتابی است که از چرخ برین می‌گذرد»

 

لشگر خصم ـ سرانگشت به دندان ـ گفتند:

«کیست آن ماه منوّر؟ که چنین می‌گذرد»

 

مشک جان

غم، از دیار غم‌زده، عزم سفر نداشت

شد آسمان، یتیم که دیگر قمر نداشت

 

این سو درون خیمۀ سیراب از عطش

خواهر ز حال و روز برادر، خبر نداشت

 

چه‌ سایه‌ای!

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

کسی حسینِ علی را، چنین برادر نیست

 

حسین، پیش تو، انگار در کنار علی ا‌ست

کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

 

 

ختم دو دست

به روی سینۀ تو، جای بوسه حتّی نیست

وَ زخم خورده‌تر از پیکرت، در این‌ جا نیست

 

چه فکر می‌کند این جوی چشمْ‌تنگ و خسیس؟

سرابِ برکۀ کوچک، حریف دریا نیست

 

صدهزار دست

 

«واحسرتا»! که یافت به من روزگار، دست

وز من گرفت، دشمن کافر شعار، دست

 

بی ‌دست و فرقْ منشق و در دیده، تیر کین

دیدی چگونه یافت به من روزگار، دست؟

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×