دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
عقیق یمن

 

شد چو بی ‌یار و معین، سبط رسول مدنی

عازم معرکه شد، سرو ریاض حسنی

 

تیغ بگْرفت ز ماه نو و آراست به خویش

سروسان گلبُن حسرت، کفن یاسمنی

 

غزل ناب‌

 

لباس رزم ندارد، هنوز جنگ، ندیده

هنوز هیچ رکابی، ندیده پاش به دیده

 

کلاهْ‌خُود به سر دارد از کُلاله و کاکل

ز حُسن، روی حسن را پدید کرده، پدیده

ماه چهارده

ای سینۀ شکسته‌دلان، نینوای تو!

لبریز، نینوای وجود از نوای تو

 

جان حسین و نجل حسن، عشق زینبین

آغوش گرم حضرت عبّاس، جای تو

 

برق شمشیر

گوهر دُرج حسن از خیمه‌گاه آمد برون

یا ز پشت ابرِ تیره، قرص ماه آمد برون

 

خواست بیند جلوۀ حق را ز مرآت رُخش

زین سبب از خیمه، شاه دین‌پناه آمد برون

بی‌گناه و باگناه

چون گُلِ باغِ حسن از خیمه‌گاه آمد برون

از میان ابر گفتی، قرص ماه آمد برون

 

آسمان پنداشت، ماهش را دگر مانند نیست

چهره‌ی قاسم چو دید، از اشتباه آمد برون

 

 

غزال دشت

 

چه خوش است رنج و محنت، به ره وفا کشیدن!

چه خوش است ناز جانان، همه را به جان‌، خریدن!

 

چه خوش است جان سپاری، به قدوم چون تو یاری!

به منای کربلای تو، شها! به خون تپیدن

وصیّت پدر

 

گفت: ای دو نور دیده! خوشا روزگارتان!

بادا به کربلا، قدمی استوار‌تان!

 

بینید چون میان عدو، عمّ خویش را

یاری به او کنید که حق باد، یارتان!

غرّه‌ غرّا

گوهر یکتای عشق، درّ یتیم حسن

خلعت زیبای عشق، کرد به بر، چون کفن

 

غُرّۀ غَرّای او، بود چو یک‌ پاره ماه

قامت رعنای او، شاخ گل نسترن

 

عقیق یمنم

من که طوطی‌صفت از عشق تو اندر سخنم

مایل روی توام، بی‌خبر از خویشتنم

 

قد رعنای تو، مجنون بیابانم کرد

رخ لیلیّ تو آواره نمود از وطنم

 

 

سیزده ورق

 

ای گُل! چنان نسیم مرو از برابرم

لختی برابرم بخَرام، ای صنوبرم!

 

دارد کتاب زندگی‌ات، سیزده ورق

خواندم، نوشته است ورق‌های آخرم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×