دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
ناتمام

برادر تشنه کام و مشک در دست به دل شوق امام و مشک در دست

به سوی خیمه‌ها راهی شد اما... دوبیتی ناتمام و دست بر خاک

 

روز واقعه

در سایۀ خورشید، دشتی آتشین مانده ست  

پشت سر او، کهکشانی بر زمین مانده ست

یک پیکر و شفق هزاران نیزۀ عاشق  

از این غزل بازی، به لب‌ها آفرین مانده ست

 

مدح حضرت سیّدالشّهدا (ع)

زهی! به خاک درت مانده چشم تر، تشنه

به آب چشمه‌ی تیغت، لب‌ جگر، تشنه

 

ز رشک لذّت درد و غمت، دل و جانم

دو دشمنند به خون‌ریزِ یک‌دگر، تشنه

 

شوق تشنگی

دوست دارم بنده‌اش خوانَد مرا مولا حسین

تا نباشد در دلم عشق کسی الّا حسین

 

دوست دارم روز محشر او بگیرد دست من

دوست دارم روی در جنّت گذارم با حسین

 

آب بی‌آبرو

 

در حیرتم که آب، مگر آبرو نداشت؟

گر آبروی داشت، چرا رو به او نداشت؟

 

لب‌تشنه شاهِ تشنه‌لبان در لب فرات

جز جرعه‌ای ز آب، دگر آرزو نداشت

فخر تراب

 

چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد

بس فخر‌ها به عرش الهی، تراب کرد

 

لرزید عرش و غلغله در فرش شد پدید

چون بر تراب، جا پسر بوتراب کرد

گل بی‌آب و رنگ

 

لب‌تشنه‌ای که آب، جز از چشمِ تر نداشت

آه از دمی! که چاره به جز تَرک سر نداشت

 

دستش ز پا فتادنِ یاران ز کار مانْد

نورش ز دیده رفت که یعنی، پسر نداشت

بی‌گلو هم

تشنۀ عشقیم، آری، تشنه هم سر می‌دهیم

آبرویی قدر خون خود، به خنجر می‌دهیم

 

لاله را بگْذار و بگْذر، لایق عشق تو نیست

ما به پای عاشقی، سرو و صنوبر می‌دهیم

 

خادم آستان

ای ابن سعد! از تو مرا این گمان نبود

جز تیر جور و کینه، تو را در کمان نبود

 

آخر به روی من ز چه شمشیر می‌کشی؟

جدّم مگر پیمبر آخر زمان نبود؟

 

شمیم

مه کاسه به دست حُسن رویت

سرمست گل از شمیم مویت

 

هر جا که گلی ز خاک روید

با یاد تو سینه چاک روید

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×