دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
آفتاب حقیقت

 

روزی که شد به نیزه سر آن فلک‌جناب

خورشید برفکنْد ز خجلت به رخ، نقاب

 

گفتا فلک به خور: ز چه گشتی تو محتجب

گفتا: به یک زمانه نگنجد دو آفتاب

 

«انّمایی» دوباره نازل شد

       

نیزه‌دارت به من یتیمی را، داشت از روی نی نشان می‌داد زخم هرچه گرفت جان مرا، هر نگاهت به من که جان می‌داد

تو روی نیزه هم اگر باشی، سایه‌ات همچنان روی سر ماست ای سر روی نیزه! ای خورشید! گرمیت جان به کاروان می‌داد

مهمانی

زیب آغوش نبی! نوک سنان جای تو نیست

مطبخ و خاک سیه، منزل و مأوای تو نیست

 

بی‌حیا آنکه نهادت به روی خاک تنور

عرش را مرتبۀ خاک کف پای تو نیست

عمو

بی‌تو شب و روزم همه سردند عمو

گل‌های دل باغ چه زردند عمو

 

تا رأس تو دیدم ز خودت پرسیدم

چشمان تو را چه کار کردند عمو؟

عرش مال تو شد

رسید وقت رسیدن به ضربه‌های کسی    شکست حنجـره اما به زیر پای کسی

 

آهای خنجـر کهنه! نمی‌شود نبری؟ نمی‌شود که بمیرد کسی به جای کسی؟

 

سیب سرخ بهشت

 تو می‌روی و دل من دوباره می‌ریزد و خواهر تو به راهت شراره می‌ریزد

 

خدا کند که بمیرم نبینمت تنها غریبی تو به جانم شراره می‌ریزد

کرب و بلا مثل مدینه شده بود

 ته گودال تمام بدنش می‌سوزد خواهری دید عقیق یمنش می‌سوزد

 

نیزه‌ها زیر حرارت همگی ذوب شدند بی سبب نیست جراحات تنش می‌سوزد

 

یا اخا دلواپس خواهر نباش

 در پی دیدار روی کیستی گوئیا در فکر زینب نیستی

 

گوئیا دلتنگ مادر گشته‌ای مات روی مادری سرگشته‌ای

تفسیر عشق

تفسیر عشق درس الفبای کربلاست

لب تشنه خضر در پی صحرای کربلاست

 

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است»

نیل و فرات تشنۀ موسای کربلاست

 

گواه

ای کرب و بلای دیده و دل، وطنت

آماجگه تیر شقاوت، بدنت

 

گفتی پسر علی و ننگ سازش؟

خورشید سر نیزه، گواه سخنت!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×