دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غارت

 

تمام دشت به حالم نظاره می‌کردند

به یکدگر پی غارت اشاره می‌کردند

 

برای بردن یک گوشوارۀ ناچیز

حرامیان به خدا گوش پاره می‌کردند

 

یاد شهیدان

همیشه چشم گریانی است با تو مگر یاد شهیدانی است با تو

هوای گریه دارم مثل این است: غم شام غریبانی است با تو

تاراج

شاهی که دلش اسیر یک تاج نبود جای قدمش مگر که معراج نبود؟

جز پیرهن کهنه به تن داشت مگر؟ والله، که مستحق تاراج نبود

نباید...

نوشتم سر، نباید می‌نوشتم

گل پرپر، نباید می‌نوشتم

 

نوشتم نیزه، مثل خیمه‌ای سوخت

دل خواهر، نباید می‌نوشتم

 

ماندم ولی راست قامت...

آن شب از کربلا من، با دیدۀ تر گذشتم  

همچون پرستوی عاشق، بی بال و بی پر گذشتم

خاموش شد چلچراغم، پاییز آمد به باغم  

از باغ آتش گرفته، مثل کبوتر گذشتم

 

خیمۀ آتش

سرش به نیزه، به گل‌های چیده می‌ماند

 به فجر از افق خون دمیده می‌ماند

یگانه بانوی پرچم به دوش عاشورا  

به نخل سبز ز ماتم تکیده می‌ماند

کاروان می‌رفت و...

کاروان ره می‌سپرد، اما و جان، سوخته  

اشک دریا می‌نمود اما بیابان، سوخته

باد، از باغ شفق پرپر، چه زخمی می‌گذشت  

دامنش اما ز گل داغ شهیدان، سوخته

آرامش و سکینه

چنان خون می‌چکد از رنگ و روی دامنت، بانو  

که گل شرمش می‌آید از گل پیراهنت، بانو

بگو بر چهره‌ات خون کدامین لاله پاشیده  

چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت، بانو؟

 

این باغ گل از کیست؟

 

این سرو به خون خفته میان چمن از کیست؟  

این گوهر غلطان، جلو چشم من از کیست؟

این دشت، پر است از گل پرپر شده،‌ اما

این پیکر نیلوفری، این نسترن از کیست؟

حماسۀ توفان نوح

بی دوست، گرچه دل به جهان، من نداشتم  

از کوی عشق، طاقت رفتن نداشتم

در گلشنی که سوخته بود از تب خزان  

غیر از گلاب اشک به دامن نداشتم

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×