دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سرخی محزون

گرفت دست تو را جدّ تو، پیمبر تو

که نور بودی و او سایه داشت بر سر تو

 

گرفت دست تو را، راه برد آهسته

که شیر حق پدرت بود و یاس، مادر تو

 

بحر کمال

این شیرزن که اسوه بُوَد مثل مادرش

فرزانه است و زینب کبری است، خواهرش

 

در عصمت و عفاف بخوانش چو فاطمه

در منطق و کلام ببین مثل حیدرش

 

شروع سبز

 

زمان، شبیه تو پیدا نمی‌کند، هرگز

کسی به جز تو به دل، جا نمی‌کند، هرگز

 

سپیدبانوی شب‌های غربت و احساس!

سحر، بدون تو لب وا نمی‌کند، هرگز

حواشی مبهم

 

تقدیر شد که بر دل ما غم بیاورند

از تیغ عشق، داغ دمادم بیاورند

 

سر خم نکرد عرش و از آن پس قرار شد

هر چه که هست بر سر آدم بیاورند

 

کمند خطبه

عشقت، اسارتی است که آزادی آورد

فرزانگی فزاید و فرزادی آورد

 

سوسن به ده زبان ز ثناگویی‌ات، خجل

هر گل نه تاب رویِش از این وادی آورد

 

داغ غریب

در ماتم دردانۀ معصوم علی

خون می‌چکد از دیدۀ مظلوم علی

 

امروز زمین لباس غم پوشیده

از داغ غریب «امّ کلثوم» علی

 

جفای تاریخ

 

هرکس به جهان تو را ثنا کرده بسی

خشنود دل فاطمه را کرده بسی

ای دختر با وقار زهرا و علی!

در حق تو تاریخ، جفا کرده بسی

 

درس صبوری

ای زینب دیگر! که جگر سوخته‌ای

چو لاله ز داغ، رُخ بر افروخته‌ای

 

تو درس صبوری و فداکاری را

پیداست که از فاطمه آموخته‌ای

 

سخنان تو

هم دختر خورشیدی و هم دختر ماه

هم خواهر مجتبی و هم خواهر شاه

 

بعد از سخنان تو بگفتا زینب:

لا حـول و لا قــوّه الّا بـاللّه

 

 

شبیه اشک

 

بر جدّ مطهرت شبیهی، بانو!

بر فاطمه مادرت شبیهی، بانو!

 

بر زینب و اشک‌های او می‌مانی

بر غربت خواهرت شبیهی، بانو!

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×