دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
تنور خولی

به تاخت می‌رود و از خزان خبر دارد

به تاخت می‌رود انگار بار سر دارد

 

گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است

و پای مرکب او را ببین که پر دارد

یا بنّی

ای در تنور افتاده تنها یا بُنَیَّ

دورت بگردد مادرت زهرا بُنَیَّ

 

من که وصیت کرده بودم با تو باشد

هر جا که رفتی زینب کبری بُنَیَّ

مهمان تنور

چه شبی می‌گذرد در دل پنهان تنور

سر خورشید شده گرمی دکّان تنور

 

دیشبی را شه دین در حرمش مهمان بود

امشب ای وای، سر او شده مهمان تنور

گل آتش

به خولى بگفت آن زن پارسا:

که را باز از پا درآورده‌‏اى؟

 

که در این دل شب چو غارت‌گران

برایم زر و زیور آورده‌ای

 

وطن در تنور

شهید عشق که بگْذشته از سر بدنش

عدوی تنگ‌نظر، جامه می‌بَرد ز تنَش

 

تنی که گشته مشبّک ز تیر و تیغ و سنان

چه حاجت است؟ دگر، ای فلک! به پیرهنش

 

رشک ‌مهر

شاهی که جبرئیل بُدی خادم درش

خاکم به ‌سر! که خاک سیه گشت، بسترش

 

حلقی که بوسه‌گاه نبی بود شد ز کین

سیراب ز آب خنجر بیداد، حنجرش

 

راکب و مرکب

 

در کربلا ز جان، چو شه انس و جان گذشت

افغان جنّ و انس، ز هفت آسمان گذشت

 

آن سروری که روح و روان رسول بود

لب‌تشنه از روان، لب آب روان گذشت

جنّت وصل

نیست، ای دوست! به دل، جز تو تمنّای دگر

سر شوریده ندارد، سر سودای دگر

 

بهر جولان به سر نیزه و زیر سُم اسب

سر دیگر به بدن خواهم و اعضای دگر

 

کحل بصر

ای خون حق! که دشت بلا گشته جای تو

جز خالق تو، کس نبُوَد خون‌بهای تو

 

کرّوبیان ز عرش، به صد شوق آمدند

شاید کنند کُحل بصر، خاک پای تو

 

وقایع کوفه و خانه خولی ملعون

شب یکشنبه بود از ماه شعبان

شراره زد به دل، عشق شهیدان

 

فتادم باز یاد پادشاهی

که بهر اوست از مه تا به ماهی

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×