دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
صحنۀ جان‌سوز

چون صبا دید به صحرا، بدن بی‌کفنش

خاک می‌ریخت به جای کفنش بر بدنش

 

چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد

حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش

 

 

ای طبیب دردمندان

خسته دل از رنج هجرانیم، در را باز کن

هر که هستیم از محبّانیم، در را باز کن

 

لطف و احسان بر ضعیفان، عادت دیرین توست

مستمند و بس پریشانیم، در را باز کن

ای امید من

جز نفسی که از غمت، سینه پر آه می‌کنم

هر نفسی که می‌کشم، عمر تباه می‌کنم

 

نیست به غیر مهر تو، مایۀ رو سپیدیم

من که ز کار زشت خود، نامه سیاه می‌کنم

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×