دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خونین قصّه

 

ای صبا! بشْنو ز من، این داستان

آتشی زن بر وجود دوستان

 

گفت خونین‌قصّه‌ای با جان ریش

مادر ایّام با فرزند خویش

 

عجب واعجب

 

شد به میدان فداکاری، «وهب»

آن مسلمان‌خوی نصرانی‌نصب

 

کاو به عکس اهل ظاهر از درون

داشت ره با آن خدایی‌رهنمون

طبق وفا

 

گر تو مشتاق حقی، بگْذر ز غیر

که خداجویی چه در کعبه، چه دیر

 

آن شنیدم کز نصارا بُد «وهب»

وز صلیب و دیر نامد محتجب

امیری حسین

نوجوانی آمد اندر نزد شاه

کش پدر کشته شدی در رزم‌گاه

 

وز شهامت بسته تیغی بر میان

تا ستاند کیفرش از کوفیان

 

توفیق رب

هان! سعادت بنْگر و توفیق رب

ای شگفت! از قصّه‌ی «امّ‌الوهب»

 

بودی اندر جیش و لشکرگاه شاه

نوجوانی، مظهر لطف اله

 

از رجزخوانی حر شعر دهانش وا ماند

 کوفه خاری شد و در چشم جهان بین افتاد                                   اشک مسلم شد و از بام به پایین افتاد

                                  غم عروسی است که در حال طرب می‌آید                                   و به دامادی چشمان وهب می‌آید

ما را ببر دوباره خدایا به کربلا

 

امشب که محشری شده بر پا به کربلا

ما را ببر دوباره خدایا به کربلا

 

هر سوی دشت روضۀ سربسته‌ای ست باز

هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا

من را ببر به جنت الاحرار کربلا

با نور خود سرشت مرا ناب ناب کن

من را برای نوکری‌ات انتخاب کن

 

هر چند بد حساب شدم، بی وفا شدم

اما مرا ز گریه کنانت حساب کن

 

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×