دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یعقوب کربلا

در تشنگی سراب به دردی نمی‌خورد تنها خیال آب به دردی نمی‌خورد

حرفی بزن که اشک مرا در بیاوری این جام بی شراب به دردی نمی‌خورد

گریه سپاه او شد

بغضش شکست، زخم دلش بی حساب شد سجاده‌اش معطر با اشک ناب شد

او سید البکاء حسینیۀ خداست گریه سپاه او شد و پا در رکاب شد

مهمان رسول الله

صحرا به صحرا، کو به کو هر روز

گفتیم از جان رسول الله

از آن شهید بی سری که بود

این بار مهمان رسول الله

 

احسان چشمت

پر می‌کنیم از می‌گلوی باده‌ها را تا مست باشیم انتهای جاده‌ها را

بعد از دو رکعت عشق بازی باز خواندند در رکعت سوم همان دلداده‌ها را

همه جا را تو کربلا کردی

همین که داغ رسید عمه را صدا کردی نشستی و وسط خیمه‌ها دعا کردی

 

چقدر داغ که در نیم روز دیدی تو چقدر عمر که دائم خدا خدا کردی

 

یعقوب‌های چشم من

دارد دوباره سینه زنت گریه می‌کند از غصۀ نیامدنت گریه می‌کند

 

یعقوب‌های چشم من عمری است ای عزیز دارد برای پیرهنت گریه می‌کند

گریۀ بی پایان

آسمان هم خجل از چشم تو و بارانت آخری نیست بر این گریۀ بی پایانت

 

آب می‌بینی و طفل و گل و سقا و جوان بیشتر می‌شود انگار غم پنهانت

دریای بی ساحل

منم قاهر، منم والی، منم غالب

منم لحظه به لحظه درد را طالب

حسین بن علی را اولین نائب

علی بن حسین بن علی بن ابیطالب

سجاده‌ای رو به خدا

باقیست نهضت پس بنا این شد

بیمار ظهر کربلا باشی

می‌خواهی از اینجا به بعدش را

سجاده‌ای رو به خدا باشی

رهگذر شام

وارد میکده شد، میکده را مست گرفت

نیست‌ها را به نگاه خودش از هست گرفت

 

بیخود از کرببلا رهگذر شام نشد

حکمتی داشت که شمشیر دعا دست گرفت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×