دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
باران اَلرَّحمان

خدایا عمر من پایان گرفته؟ و یا باران اَلرَّحمان گرفته

مگر این دشت اِحیا دارد امشب؟ که هر نیزه به‌ سر قرآن گرفته

نیزه

آن‌گاه که مهر تکیه زد بر نیزه 

گردید حدیث ماه و اختر نیزه

 

آن آیت روشن خداوندی را 

بگذاشت به احترام بر سر نیزه

لطف کریمان

عاشق فقط به دیدۀ گریان دلش خوش است

هجران زده به حال پریشان دلش خوش است

 

عشق است هرچه را بپسندی برای من

دلداده‌ات به غربت و هجران دلش خوش است

 

آرامش شهر

 

دستان تو بحر را به هم ریخته است

لبخند تو قهر را به هم ریخته است

 

آن سر که ز روی نیزه‌ها می‌افتد

آرامش شهر را به هم ریخته است

سلیمانی

اهریمنان نظر به سلیمانی‌ات زدند

حتی نظر به بی سر و سامانی‌ات زدند

 

سنگ تو را زدند به سینه؛ ولی چه سود

آن سنگ را دوباره به پیشانی‌ات زدند

نباید...

نوشتم سر، نباید می‌نوشتم

گل پرپر، نباید می‌نوشتم

 

نوشتم نیزه، مثل خیمه‌ای سوخت

دل خواهر، نباید می‌نوشتم

 

کمی نزدیک‌تر

مانند یک فرشتۀ از پای نشسته بود

غمگین‌تر از همیشه، در آنجا نشسته بود

هشتاد و چهار حوریه دور نگاه او  

دور از نگاه مردم دنیا نشسته بود

 

خون تو و حجاب من

یا بر سر من، از سر نی، سایبان بده  

یا بر بلند نیزه مرا آشیان بده

با گیسوی رها شده در دست بادها  

از نی مسیر قافله‌ات را نشان بده

 

یوسف کربلای من

ای دل داغدار من، صحنۀ کربلای تو  

هر نفسم شرارۀ، آتش خیمه‌های تو

یوسف کربلای من، شهید نینوا من  

از چه برهنه‌ای، چه شد، پیرهن و ردای تو؟

 

پیکر خورشید

عشق، تا آن روز در اوهام، پنهان مانده بود  

صبر، در بهت عجیبی، مات و حیران مانده بود

گر شهادت،  گل نمی‌پاشید بر روی چمن  

گلشن آزادگی، بر عطر ریحان مانده بود

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×