دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
سر آورده بود سر

یک کاروان شعله‌ور آورده بود سر  

آتشفشانی از سفر آورده بود سر

در آسمان واقعه، از مشرق طلوع  

هفتاد و دو ستاره برآورده بود سر

خورشید روی نیزه

چشم خورشید بالای نیزه  

خون دلت ریخت بر پای نیزه

می‌زند آتش به دل، صبح تا شام  

درد پنهان و پیدای نیزه

محشر بر نی

 

چیست این؟ حرمت اولاد پیمبر برنی  

همه غربت سی سالۀ حیدر، بر نی

چیست این کوچ غریبانۀ یک قافله مرد؟  

آخرین هجرت یک دسته کبوتر، بر نی

 

معراج حضور

یک فروغ و آن همه رخسار، روی نیزه‌ها  

شد تماشایی خدا، انگار روی نیزه‌ها

می طپد پیش نگاه مردۀ نامردان  

عشق صد‌ آیینه در تکرار روی نیزه‌ها

ماه و آفتاب

از ظهر تشنه‌ای، که تو را دیده آفتاب  

انگار قرن‌هاست، نخوابیده آفتاب

انگار قرن‌هاست، افق را ندیده و  

از برکۀ غروب، ننوشیده آفتاب

بوسه‌گاه رسالت

 

ای دوست! داستان تو رازی شنیدنی است  

گل‌های زخم تازه! ز باغ تو چیدنی است

گفتند سر گذشت غمت را، هزار بار  

ای لاله! باز قصۀ داغت شنیدنی است

 

عیسی نفس

 

دید راهب به ره شام، پریشانی چند

دستِ بسته ز قفا، سر به گریبانی چند

 

خون به دل، جمله ز جور فلک کج‌رفتار

موکنان، مویه‌کنان، موی پریشانی چند

تفسیری عجیب

 

فلک! در کربلا، آل علی را میهمان کردی

مهیّا آب و نان بایست، شمشیر و سنان کردی

 

حریم مصطفی را از حرم، در کربلا خواندی

هلاک از تشنه‌کامی بر لب آب روان کردی

هفتاد مرحله

 

از کربلا به شام چو پیمود مرحله

آن کاروان بی‌کس و بی‌زاد و راحله

 

زآن کشتگان، چو مرحله‌ای می‌شدند دور

دوری ز صبر بود به هفتاد مرحله

جهان راز

 

دل سوزان بُوَد امروز، گواه من و تو

کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو

 

من به تو دوخته‌ام دیده، تو بر من از نی

یک جهان راز نهفته به نگاه من و تو

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×