مشخصات شعر

اجازت خواستن حضرت عباس از امام (ع)

 

باز بر من نور خورشیدی دمید

از رخ طبعم تجلی شد پدید

 

ماه روئی بازم آمد در نظر

ابرویش را معجز شق القمر

 

هشته خال هاشمی بر روی ماه

گشته از قدرت سپهسالار شاه

 

ماه رو ماه بنی هاشم بود

خال رویش ارث از هاشم بود

 

بهر شه بودی علمدار و وزیر

ناصر و ناظر مدیر و هم دبیر

 

منصب سقائیش در نینوا

داد شه از بهر طفلان از وفا

 

از عطش طفلان همه اندر حرم

هر یکی افتاد اندر خاک نم

 

کودکان با حالت افسردگی

دم به دم گفتند داد از تشنگی

 

شد سکینه نزد عمو در پناه

همچو خورشید آمدی در نزد ماه

 

از عطش تفتیده لب دل مرتعش

ز آفتابش جلد بر تن مکنمش

 

گفت ای عمو ببین اندر خیام

کار طفلان شد ز بی آبی تمام

 

آمدی عباس آن دم نزد شاه

گفت شاها گوش کن در خیمه گاه

 

ای شها طاقتم دیگر ز دست

سنگ غم پیمانۀ صبرم شکست

 

گفتدبا عباس آن عالی جناب

کای برادر فکر کن از بهر آب

 

اذن میدان چون ز شه حاصل نمود

دست خصم و راه شط، بست و گشود

 

نعره زد کای مردم بی نام و ننگ

ما مسلمانیم نی از اهل فرنگ

 

گر شما رنجیده‌اید از میهمان

ننگ بر ما باشد اینسان میزبان

 

این حرم باشد حریم کبریا

کودکانش اهل بیت مصطفی

 

آب کوثر را از ایشان آب رواست

از چه خشکیده به تن‌ها، جمله پوست

 

توسن قهاریش شد در فرات

خضر آمد تشنه در آب حیات

 

ظرف پر کرد و برون آمد ز آب

لیک بودی تشنه سبط بوتراب

 

پس فرس انگیخت سوی خیمه گاه

تا رساند دست بر دامان شاه

 

آه و واویلا که دستش شد قلم

زان نیامد آبروش را هیچ غم

 

آه از آن ساعت که ظرف آب ریخت

رشتۀ عمرش ز یکدیگر گسیخت

 

آمدی از اسب بر روی زمین

شد به بالینش شه دنیا و دین

 

از غمش بگرفت دستی بر کمر

گشته از این غم بنائی خون جگر

 

اجازت خواستن حضرت عباس از امام (ع)

 

باز بر من نور خورشیدی دمید

از رخ طبعم تجلی شد پدید

 

ماه روئی بازم آمد در نظر

ابرویش را معجز شق القمر

 

هشته خال هاشمی بر روی ماه

گشته از قدرت سپهسالار شاه

 

ماه رو ماه بنی هاشم بود

خال رویش ارث از هاشم بود

 

بهر شه بودی علمدار و وزیر

ناصر و ناظر مدیر و هم دبیر

 

منصب سقائیش در نینوا

داد شه از بهر طفلان از وفا

 

از عطش طفلان همه اندر حرم

هر یکی افتاد اندر خاک نم

 

کودکان با حالت افسردگی

دم به دم گفتند داد از تشنگی

 

شد سکینه نزد عمو در پناه

همچو خورشید آمدی در نزد ماه

 

از عطش تفتیده لب دل مرتعش

ز آفتابش جلد بر تن مکنمش

 

گفت ای عمو ببین اندر خیام

کار طفلان شد ز بی آبی تمام

 

آمدی عباس آن دم نزد شاه

گفت شاها گوش کن در خیمه گاه

 

ای شها طاقتم دیگر ز دست

سنگ غم پیمانۀ صبرم شکست

 

گفتدبا عباس آن عالی جناب

کای برادر فکر کن از بهر آب

 

اذن میدان چون ز شه حاصل نمود

دست خصم و راه شط، بست و گشود

 

نعره زد کای مردم بی نام و ننگ

ما مسلمانیم نی از اهل فرنگ

 

گر شما رنجیده‌اید از میهمان

ننگ بر ما باشد اینسان میزبان

 

این حرم باشد حریم کبریا

کودکانش اهل بیت مصطفی

 

آب کوثر را از ایشان آب رواست

از چه خشکیده به تن‌ها، جمله پوست

 

توسن قهاریش شد در فرات

خضر آمد تشنه در آب حیات

 

ظرف پر کرد و برون آمد ز آب

لیک بودی تشنه سبط بوتراب

 

پس فرس انگیخت سوی خیمه گاه

تا رساند دست بر دامان شاه

 

آه و واویلا که دستش شد قلم

زان نیامد آبروش را هیچ غم

 

آه از آن ساعت که ظرف آب ریخت

رشتۀ عمرش ز یکدیگر گسیخت

 

آمدی از اسب بر روی زمین

شد به بالینش شه دنیا و دین

 

از غمش بگرفت دستی بر کمر

گشته از این غم بنائی خون جگر

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×