مشخصات شعر

رفتن عبدالله بن الحسن (ع) در میدان خدمت عم بزرگوار

 

باز می‌خواهم سری پر شور و شر

تا بنالم همچو مرغان سحر

 

طبع لیلی را دگر مجنون کنم

از غم دل، دیده را جیحون کنم

 

آتش اندر خرمن دل افکنم

کشتی خود را به ساحل افکنم

 

روی آرم سوی آن باب نجات

آن که باشد تشنه در جنب فرات

 

چون فتادی شاه دین بر روی خاک

بود جسم نازنینش چاک چاک

 

دید عبد الله شه را غرق خون

خون دل گشتی روانش از عیون

 

بهر یاری شد روان آن طفل زار

تا رساند خویش بر عم کبار

 

شاه دین گفتا به زینب از کرم

کن نگهداری تو از صید حرم

 

آستینش را ز غم زینب گرفت

بوسه چند از عذار و لب گرفت

 

گفت به عبدالله این قوم شریر

رحم کی آرند بر طفل صغیر

 

عمه جان نبود تو را تاب جدال

نیست در دست تو اسباب قتال

 

آفتاب گرم آزارد تو را

دشمن بی دین بیازارد تو را

 

گفت عبدالله به خاتون حرم

می‌نپندارم تو طفل ای محترم

 

عمه جان بر من مگو طفل صغیر

می‌برد فرمان ز من، این چرخ پیر

 

شیر حق را عمه جان نوباوه‌ام

مادر دهر است کمتر دایه‌ام

 

بر گرفت از دست عمه آستین

آن گل گلذار باغ راستین

 

با شتاب از عشق آمد نزد شاه

آمدی با پای خود در قتلگاه

 

دید عمش اوفتاده روی خاک

با تن پر خون و جسم چاک چاک

 

گفت با شه من به قربان سرت

این جراحت چیست اندر پیکرت

 

بود با شهزاده شه در گفتگو

ظالمی با تیغ گشتش رو به رو

 

بر پناه شاه شد دستش علم

شاخۀ طوبی شد از جسمش قلم

 

بود اندر دامن سلطان دین

سر بریدش ظالمی از راه کین

 

وقت قتلش شاه گردانید رو

ای بنائی ختم کن این گفتگو

 

رفتن عبدالله بن الحسن (ع) در میدان خدمت عم بزرگوار

 

باز می‌خواهم سری پر شور و شر

تا بنالم همچو مرغان سحر

 

طبع لیلی را دگر مجنون کنم

از غم دل، دیده را جیحون کنم

 

آتش اندر خرمن دل افکنم

کشتی خود را به ساحل افکنم

 

روی آرم سوی آن باب نجات

آن که باشد تشنه در جنب فرات

 

چون فتادی شاه دین بر روی خاک

بود جسم نازنینش چاک چاک

 

دید عبد الله شه را غرق خون

خون دل گشتی روانش از عیون

 

بهر یاری شد روان آن طفل زار

تا رساند خویش بر عم کبار

 

شاه دین گفتا به زینب از کرم

کن نگهداری تو از صید حرم

 

آستینش را ز غم زینب گرفت

بوسه چند از عذار و لب گرفت

 

گفت به عبدالله این قوم شریر

رحم کی آرند بر طفل صغیر

 

عمه جان نبود تو را تاب جدال

نیست در دست تو اسباب قتال

 

آفتاب گرم آزارد تو را

دشمن بی دین بیازارد تو را

 

گفت عبدالله به خاتون حرم

می‌نپندارم تو طفل ای محترم

 

عمه جان بر من مگو طفل صغیر

می‌برد فرمان ز من، این چرخ پیر

 

شیر حق را عمه جان نوباوه‌ام

مادر دهر است کمتر دایه‌ام

 

بر گرفت از دست عمه آستین

آن گل گلذار باغ راستین

 

با شتاب از عشق آمد نزد شاه

آمدی با پای خود در قتلگاه

 

دید عمش اوفتاده روی خاک

با تن پر خون و جسم چاک چاک

 

گفت با شه من به قربان سرت

این جراحت چیست اندر پیکرت

 

بود با شهزاده شه در گفتگو

ظالمی با تیغ گشتش رو به رو

 

بر پناه شاه شد دستش علم

شاخۀ طوبی شد از جسمش قلم

 

بود اندر دامن سلطان دین

سر بریدش ظالمی از راه کین

 

وقت قتلش شاه گردانید رو

ای بنائی ختم کن این گفتگو

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×