مشخصات شعر

اذن گرفتن قاسم بن الحسن از عم بزرگوار

 

باز می‌خواهم دلی در رنج و غم

تا زنم بر کوی عاشقان قدم

 

پرده بردارم ز روی عاشقان

افکنم بر دیدۀ بیگانگان

 

دل بشویم این زمان از اشک و ریب

تا شوم واقف من از اسرار غیب

 

شور دشت نینوا آرم به سر

شرحی از قاسم بگویم مختصر

 

شد برون دُر یتیم از خیمه گاه

آن قمر صورت شدی در نزد شاه

 

عشق بر سر عقده بودش در گلو

آمد و بگرفت دامان عمو

 

کای عمو کن سرفرازم در جهان

خدمت بابم حسن اندر جنان

 

شه ابا فرمود و قاسم شد غمین

دست زد بر دامن سلطان دین

 

کای عمو جان بر یتیمان از وفا

رحم کن ای منبع جود و سخا

 

بعد اکبر من نمی‌خواهم حیات

شاه دین فرمود بر وی التفات

 

کی عزیزا روی کن اندر خیام

کن وداع عترت خیر الانام

 

سوی خیمه شد جوان نازنین

بر وداع اهل بیت طاهرین

 

آمدی چون آن جوان با وفا

پر شد از افغان و شیون خیمه‌ها

 

آن یکی گفتا مرو ای مه جبین

می‌شوی پامال سم اسب کین

 

وان دگر گفتا مسوزان جان من

یادگاری از امام ممتحن

 

زینبش در بر گرفتی همچو جان

گفت کای آرام دل روح روان

 

هستی آخر یادگاری از حسن

از غمت آتش مزن بر جان من

 

کرد با زن‌ها وداع آخرین

بوسه زد بر دست و پای شاه دین

 

پس به پشت مرکب از همت نشست

سوی میدان آمدی تیغش به دست

 

گفتشان کای فرقه بی نام و ننگ

تیغ بر کف با خدا دارید جنگ

 

اینقدر کشت و زد و افکند و ریخت

تا همه شیرازۀ لشگر گسیخت

 

زخم تیر و تیغ و نی بر وی رسید

شاهزاده شد ز جانش ناامید

 

ملتجی بر عم شد آمد بر سرش

دید اندر خون شناور پیکرش

 

جنگ شد مغلوبه اندر دشت کین

شد تنش پامال اسب مشرکین

 

شاه دین آمد به بالین سرش

دید نبود روح اندر پیکرش

 

ای بنایی شاه دین با صد نوا

برد جسم زارش اندر خیمه‌ها

 

اذن گرفتن قاسم بن الحسن از عم بزرگوار

 

باز می‌خواهم دلی در رنج و غم

تا زنم بر کوی عاشقان قدم

 

پرده بردارم ز روی عاشقان

افکنم بر دیدۀ بیگانگان

 

دل بشویم این زمان از اشک و ریب

تا شوم واقف من از اسرار غیب

 

شور دشت نینوا آرم به سر

شرحی از قاسم بگویم مختصر

 

شد برون دُر یتیم از خیمه گاه

آن قمر صورت شدی در نزد شاه

 

عشق بر سر عقده بودش در گلو

آمد و بگرفت دامان عمو

 

کای عمو کن سرفرازم در جهان

خدمت بابم حسن اندر جنان

 

شه ابا فرمود و قاسم شد غمین

دست زد بر دامن سلطان دین

 

کای عمو جان بر یتیمان از وفا

رحم کن ای منبع جود و سخا

 

بعد اکبر من نمی‌خواهم حیات

شاه دین فرمود بر وی التفات

 

کی عزیزا روی کن اندر خیام

کن وداع عترت خیر الانام

 

سوی خیمه شد جوان نازنین

بر وداع اهل بیت طاهرین

 

آمدی چون آن جوان با وفا

پر شد از افغان و شیون خیمه‌ها

 

آن یکی گفتا مرو ای مه جبین

می‌شوی پامال سم اسب کین

 

وان دگر گفتا مسوزان جان من

یادگاری از امام ممتحن

 

زینبش در بر گرفتی همچو جان

گفت کای آرام دل روح روان

 

هستی آخر یادگاری از حسن

از غمت آتش مزن بر جان من

 

کرد با زن‌ها وداع آخرین

بوسه زد بر دست و پای شاه دین

 

پس به پشت مرکب از همت نشست

سوی میدان آمدی تیغش به دست

 

گفتشان کای فرقه بی نام و ننگ

تیغ بر کف با خدا دارید جنگ

 

اینقدر کشت و زد و افکند و ریخت

تا همه شیرازۀ لشگر گسیخت

 

زخم تیر و تیغ و نی بر وی رسید

شاهزاده شد ز جانش ناامید

 

ملتجی بر عم شد آمد بر سرش

دید اندر خون شناور پیکرش

 

جنگ شد مغلوبه اندر دشت کین

شد تنش پامال اسب مشرکین

 

شاه دین آمد به بالین سرش

دید نبود روح اندر پیکرش

 

ای بنایی شاه دین با صد نوا

برد جسم زارش اندر خیمه‌ها

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×