مشخصات شعر

حرکت امام (ع) از مکه معظمه

شه بطحا چو شد از مکه بیرون

روان شد سیل اشک از چشم گردون

 

چو صاحب خانه شد بیرون ز خانه

بسی کردی شکایت از زمانه

 

عیال الله بدی همراه آن شاه

یکی خورشید تابان و آن دگر ماه

 

تمام اقربا در آه و زاری

همه بر سر زنان از بیقراری

 

یکی گفتا شها بگذر از این راه

که اهل کوفه نبود با تو همراه

 

یکی گفتا به شاه بی قرینه

شها ما را ببر سوی مدینه

 

که بتواند عنان عشق گیرد

چو مرد عاشق حیات از سر بگیرد

 

علی اکبر به لیلا کن تو یاری

که باشد نوبت اشتر سواری

 

نما لیلا تو گیسویش معطر

ز مژگان شانه زن آن زلف عنبر

 

برو ای ساربان شب‌ها در این راه

که مه این کاروان دارد به همراه

 

در ای کاروان بستند از غم

گهی آواز زیل آید گهی بم

 

گهی طفلان به شب در آه زاری

گهی دارند زن‌ها سوگواری

 

بیا بنشین به محمل زینب زار

رود این کاروان آخر به بازار

 

بیا ای زینب زار حزینه

که گشتی با غم و محنت قرینه

 

ربابه اصغرت را کن تو خاموش

که پیکان می‌درد از گوش تا گوش

 

بیا ای شهربانوی دل افکار

ببین بر عابدینت گشته بیمار

 

به بانوی حرم بر گو به زاری

رسیده نوبت بیمار داری

 

نداری گر خبر بشنو تو از من

شود این عابدینت غل به گردن

 

نشسته ام کلثومش به محمل

مه روی برادر در مقابل

 

علمداری چو عباسش جلودار

به روی ماه او شب گرم دیدار

 

سکینه گرم دیدار پدر بود

ز شوق دیدن او دیده تر بود

 

الا ای ساربان یک دم تو مشتاب

به محمل کودکان باشند در خواب

 

رئیس قافله شب زنده دار است

گهی اندر جلو گه در کنار است

 

گهی بر قامت اکبر نظاره

ببیند شه به میدان پاره پاره

 

گهی بر قاسمش حیران و غمناک

ببیند اوفتاده جسم صد چاک

 

بنائی این سفر ما را زد آتش

به جنت کرده زهرا را مشوش

 

حرکت امام (ع) از مکه معظمه

شه بطحا چو شد از مکه بیرون

روان شد سیل اشک از چشم گردون

 

چو صاحب خانه شد بیرون ز خانه

بسی کردی شکایت از زمانه

 

عیال الله بدی همراه آن شاه

یکی خورشید تابان و آن دگر ماه

 

تمام اقربا در آه و زاری

همه بر سر زنان از بیقراری

 

یکی گفتا شها بگذر از این راه

که اهل کوفه نبود با تو همراه

 

یکی گفتا به شاه بی قرینه

شها ما را ببر سوی مدینه

 

که بتواند عنان عشق گیرد

چو مرد عاشق حیات از سر بگیرد

 

علی اکبر به لیلا کن تو یاری

که باشد نوبت اشتر سواری

 

نما لیلا تو گیسویش معطر

ز مژگان شانه زن آن زلف عنبر

 

برو ای ساربان شب‌ها در این راه

که مه این کاروان دارد به همراه

 

در ای کاروان بستند از غم

گهی آواز زیل آید گهی بم

 

گهی طفلان به شب در آه زاری

گهی دارند زن‌ها سوگواری

 

بیا بنشین به محمل زینب زار

رود این کاروان آخر به بازار

 

بیا ای زینب زار حزینه

که گشتی با غم و محنت قرینه

 

ربابه اصغرت را کن تو خاموش

که پیکان می‌درد از گوش تا گوش

 

بیا ای شهربانوی دل افکار

ببین بر عابدینت گشته بیمار

 

به بانوی حرم بر گو به زاری

رسیده نوبت بیمار داری

 

نداری گر خبر بشنو تو از من

شود این عابدینت غل به گردن

 

نشسته ام کلثومش به محمل

مه روی برادر در مقابل

 

علمداری چو عباسش جلودار

به روی ماه او شب گرم دیدار

 

سکینه گرم دیدار پدر بود

ز شوق دیدن او دیده تر بود

 

الا ای ساربان یک دم تو مشتاب

به محمل کودکان باشند در خواب

 

رئیس قافله شب زنده دار است

گهی اندر جلو گه در کنار است

 

گهی بر قامت اکبر نظاره

ببیند شه به میدان پاره پاره

 

گهی بر قاسمش حیران و غمناک

ببیند اوفتاده جسم صد چاک

 

بنائی این سفر ما را زد آتش

به جنت کرده زهرا را مشوش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×