مشخصات شعر

صدا زد خواهرم ‌این گریه را خرج حسینت کن

 

تصور کن که ‌این آقا برای خود حرم دارد

کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد

 

تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی

و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد

 

نه تنها صحن زیبایی به زیبایی گوهرشاد

علاوه بر دو تا گلدسته سقاخانه هم دارد

 

تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود

همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد

 

تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست

تصور کن که بعد از ‌این مزارش خاک کم دارد

 

تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه

و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد

 

ببین با چشم دل مهمانسرایی و تصور کن

که دیگر سفره‌دار فاطمه، دارالنعم دارد

 

تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست

تصور کن برای خود، حسن هم محتشم دارد

 

یکی از ‌این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف

غمش‌این آرزو را بر دل من میگذارد حیف

 

شب و روزم عزا شد اهل بیتم را صدا کردم

به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم

 

به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم

منم دارایی‌ام را نذر خرج روضه‌ها کردم

 

نشد که سرمۀ چشمم کنم خاک مزارش را

ولیکن دیده را با خاک پرچم آشنا کردم

 

رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب

نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم

 

خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره

اگر کم از سر ‌این سفره بردارم، جفا کردم

 

به هر ماتمسرایی سر زدم دیدم حسینیه ست

حسینی‌ام ولی در دل حسنیه بنا کردم

 

اگرچه بر سر و سینه زدم با روضه‌های او

ولی با خویش می‌گویم خطا کردم خطا کردم

 

نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است

از او شرمنده‌ام امشب اگر که کوچه وا کردم

 

از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد

میان روضه‌ها من هم به زینب اقتدا کردم

 

مدینه دید آن شب مویه‌های نجم ثاقب را

صدا زد تا صدای خسته اش ام المصایب را

 

همه دیدند بی اندازه می‌لرزید سر در تشت

به جای زهرها می‌ریخت هر تکه جگر در تشت

 

پسر گاهی به سینه می‌زد و گاهی به سر می‌زد

و می‌بارید چشمان پر از اشک پدر در تشت

 

اگرچه می‌گرفت از صورتش خونابه را زینب

ولیکن می‌نشست از لخته خون‌ها بیشتر در تشت

 

کبوتر نامه‌ای در دست در ذهنش تداعی شد

دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت

 

دم «لایوم…» را وقتی که جاری کرد بر لب‌ها

درآمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت

 

نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسینش داشت

چه‌ها می‌دید آقای غریبمان مگر در تشت؟

 

صدا زد خواهرم ‌این گریه را خرج حسینت کن

شبی که می‌روی آزرده به دیدار سر در تشت

 

خدا را شکر‌ اینجا خیزران در کار نیست اما

چه خواهی کرد در شام بلا با چوب تر در تشت

 

اگرچه زانوی غم در بغل داری و می‌باری

خدا را شکر ‌اینجا چادری بر روی سر داری

 

صدا زد خواهرم ‌این گریه را خرج حسینت کن

 

تصور کن که ‌این آقا برای خود حرم دارد

کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد

 

تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی

و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد

 

نه تنها صحن زیبایی به زیبایی گوهرشاد

علاوه بر دو تا گلدسته سقاخانه هم دارد

 

تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود

همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد

 

تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست

تصور کن که بعد از ‌این مزارش خاک کم دارد

 

تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه

و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد

 

ببین با چشم دل مهمانسرایی و تصور کن

که دیگر سفره‌دار فاطمه، دارالنعم دارد

 

تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست

تصور کن برای خود، حسن هم محتشم دارد

 

یکی از ‌این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف

غمش‌این آرزو را بر دل من میگذارد حیف

 

شب و روزم عزا شد اهل بیتم را صدا کردم

به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم

 

به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم

منم دارایی‌ام را نذر خرج روضه‌ها کردم

 

نشد که سرمۀ چشمم کنم خاک مزارش را

ولیکن دیده را با خاک پرچم آشنا کردم

 

رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب

نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم

 

خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره

اگر کم از سر ‌این سفره بردارم، جفا کردم

 

به هر ماتمسرایی سر زدم دیدم حسینیه ست

حسینی‌ام ولی در دل حسنیه بنا کردم

 

اگرچه بر سر و سینه زدم با روضه‌های او

ولی با خویش می‌گویم خطا کردم خطا کردم

 

نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است

از او شرمنده‌ام امشب اگر که کوچه وا کردم

 

از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد

میان روضه‌ها من هم به زینب اقتدا کردم

 

مدینه دید آن شب مویه‌های نجم ثاقب را

صدا زد تا صدای خسته اش ام المصایب را

 

همه دیدند بی اندازه می‌لرزید سر در تشت

به جای زهرها می‌ریخت هر تکه جگر در تشت

 

پسر گاهی به سینه می‌زد و گاهی به سر می‌زد

و می‌بارید چشمان پر از اشک پدر در تشت

 

اگرچه می‌گرفت از صورتش خونابه را زینب

ولیکن می‌نشست از لخته خون‌ها بیشتر در تشت

 

کبوتر نامه‌ای در دست در ذهنش تداعی شد

دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت

 

دم «لایوم…» را وقتی که جاری کرد بر لب‌ها

درآمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت

 

نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسینش داشت

چه‌ها می‌دید آقای غریبمان مگر در تشت؟

 

صدا زد خواهرم ‌این گریه را خرج حسینت کن

شبی که می‌روی آزرده به دیدار سر در تشت

 

خدا را شکر‌ اینجا خیزران در کار نیست اما

چه خواهی کرد در شام بلا با چوب تر در تشت

 

اگرچه زانوی غم در بغل داری و می‌باری

خدا را شکر ‌اینجا چادری بر روی سر داری

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×