مشخصات شعر

دیر راهب

 

گذشته چند صباحی، ز روز عاشورا

همان حماسه که جاوید خوانده‌اند او را

 

همان حماسه زیبا، همان قیامت عشق  

به خون نشستن سرو بلند قامت عشق


به همره اسرا می‌روند شهر به شهر  

سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر


ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر  

به جر مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر


چهل ستاره که بر نیزه می‌درخشیدند  

به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند


طناب ظلم کجا، اهل بیت نور کجا؟  

سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟


به هر کجا رسیدند، شهر آذین بود  

و گفت و گوی اسیران خارج از دین بود


هوا گرفته و دل تنگ بود، در همه جا  

نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا


نعوذ باللَّه از این هتک احترام حرم  

از این اهانت روشن، به خاندان کرم


نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را  

صبا، مشاهده می‌کرد برگ ریزان را


نسیم با دل سوزان به هر طرف که وزید  

صدای همهمه پیچید در سپاه یزید


سپاه، مست غرور است و مست پیروزی  

و خنده بر لبش، از شور عافیت سوزی


سپاه همره هشتاد و چار آیۀ ناز  

چه آیه‌ها، همه خلوت نشین سایۀ ناز


چه آیه‌ها، همگی ترجمان سورۀ نور  

همه شکسته دل، اما بزرگوار و صبور


سپاه، جانب دربار ظلم می‌رفتند  

به پا بوس علمدار ظلم می‌رفتند


چون برق و باد، به هر منزلی سفر کردند  

چون رعد خندۀ شادی از این ظفر کردند


ز حد گذشته پس کربلا جسارتشان  

که هست زینب آزاده در اسارتشان


گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد  

شبی که عاقبت، آن اتفاق خیر افتاد


رسیده قافله از گرد ره، شتاب زده  

به عیش و نوش نشسته همه، شراب زده


حرامیان همه شرب مدام می‌کردند  

به نام فتح و ظفر، می‌ به جام می‌کردند


اگر چه شب، شب سنگین و تلخ و تاری بود  

سر مقدس خورشید، در کناری بود


سری، که جلوۀ و الشمس بود در رویش  

سری که معنی واللیل بود گیسویش


سری که با نفس قدسیان مصاحب بود  

کنار سایۀ دیوار دیر راهب بود


سری، که از همۀ کاینات، دل می‌برد  

شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد


سکوت بود و سیاهی و نیمۀ شب بود  

صدای روشن تسبیح و ذکر یارب بود

 

صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد  

به خط نور ز بالا نوشته می‌آمد


شگفت منظره‌ای دید چشم چون وا کرد  

برون ز دیر شد و زیر لب، خدایا کرد


میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت  

او نشانی فرماندۀ سپاه گرفت


رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست

اگر تو را از محبت نشان و بویی هست


دلم به عشق جمالی جمیل، پا بند است  

دلم به جلوۀ خورشید، آرزومند است


یک امشبی سر خورشید را به من بدهید  

به من اجازۀ از خود رها شدن بدهید


دلم هوایی دیدار این سر پاک است  

سری که شاهد او، آسمان و افلاک است


بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟  

سر بریدۀ یحیی که نیست، پس سر کیست؟


جواب داد که این سر، سری است شهر آشوب  

به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی است که شوریده بر امیر، ای مرد  

خیال دولت پرورده در ضمیر، ای مرد


تو بر زیارت این سر، اگر نظر داری  

بیار آنچه پس انداز سیم و زر داری


جواب دارد که این زر، در آستین من است  

بده امانت ما را، که عشق، دین من است


به چشم همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است  

هزار سکۀ زر خرج  یک نظر، عشق است


بگو که صاحب این سر، چه نام داشت است؟  

چقدر نزد شما، احترام داشته است؟


جواب داد که این سر که آفتاب جلی است  

گلاب گلشن زهرا و یادگار علی است

 

سر بریدۀ فرزند حیدر است، این سر  

سر حسین عزیز پیمبر است، این سر


بهار عترت یاسین که سوخت از پاییز  

عصارۀ همه گل‌های پرپر این سر


شمیم این گل اگر دل ربوده از دستت  

گلاب عصمت زهرای اطهر است این سر


گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را  

خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را


به دیر رفت و به همراه خود، گلاب آورد  

ز اشک دیدۀ خود، یک دو چشمه آب آورد


غبار را از آیینه پاک کرد و نشست  

کشید آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست


سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت  

فضای دیر از او، عطر دلپذیر گرفت


فرشتگان به طواف آمدند در آن دیر  

که وقت دیدن خورشید بود و صبح به خیر


دوباره صحبت موسی و طور گل می‌کرد  

درخت طیبۀ عشق و نور، گل می‌کرد


خطاب کرد به آن سر که ای جلال خدا  

اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا


جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت  

کلیم چون تو بیانی چنین فصیح نداشت


چون گل جدا از چمن، با کدام دشنه شدی  

برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟


هزار حیف که در کربلا نبودم من  

رکابدار سپاه شما، نبودم من


ز پیشگاه جلال تو عذرخواهم من  

تو خود پناه جهانی و بی پناهم من


به احترام تو اسلام را پذیرفتم  

رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم


دلم در این دل شب، روشن است همچون ماه  

به نور اشهدا ان لا اله الا اللَّه


فدای خون جگری‌های جد اطهر تو  

فدای مکتب پاک و شهید پرور تو


شهادتین مرا، بهترین گواه تویی  

که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی


مرا ز حلقه به گوشان خود، حسابم کن  

بزن به هستی‌ام آتش، ز شرم آبم کن


خوشا دلی که فقط با توعشقبازی کرد  

به شوق ناز تو احساس بی نیازی می‌کرد


من حقیر کجا و صحابی تو کجا  

شکست بال و پرم، هم رکابی تو کجا؟


نه حسن سابقه دارم نه مثل ایشانم  

فقط، ز دربه دری‌های تو پریشانم


به استغاثه سر راهت آمدم، رحمی  

فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی

 

بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز


فدای گردش چشمان نیمه باز توام  

نیازمند غم میهمان نواز توام


بده به رسم تبرک، عبیر مشک به من  

ببخش بوسه‌ای از آن دو لعل خشک به من


نگاه مهر تو شد، مهر کارنامۀ من  

گلاب ریخت غمت، در بهارنامه من


من از تمامی عمر امشبم تبرک شد  

ز فیض بوسه به روایت لبم تبرک شد


شفق اگر چه رثای تو از دل و جان گفت

حکایت از سر و سامان عشق عمان گفت
 

دیر راهب

 

گذشته چند صباحی، ز روز عاشورا

همان حماسه که جاوید خوانده‌اند او را

 

همان حماسه زیبا، همان قیامت عشق  

به خون نشستن سرو بلند قامت عشق


به همره اسرا می‌روند شهر به شهر  

سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر


ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر  

به جر مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر


چهل ستاره که بر نیزه می‌درخشیدند  

به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند


طناب ظلم کجا، اهل بیت نور کجا؟  

سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟


به هر کجا رسیدند، شهر آذین بود  

و گفت و گوی اسیران خارج از دین بود


هوا گرفته و دل تنگ بود، در همه جا  

نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا


نعوذ باللَّه از این هتک احترام حرم  

از این اهانت روشن، به خاندان کرم


نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را  

صبا، مشاهده می‌کرد برگ ریزان را


نسیم با دل سوزان به هر طرف که وزید  

صدای همهمه پیچید در سپاه یزید


سپاه، مست غرور است و مست پیروزی  

و خنده بر لبش، از شور عافیت سوزی


سپاه همره هشتاد و چار آیۀ ناز  

چه آیه‌ها، همه خلوت نشین سایۀ ناز


چه آیه‌ها، همگی ترجمان سورۀ نور  

همه شکسته دل، اما بزرگوار و صبور


سپاه، جانب دربار ظلم می‌رفتند  

به پا بوس علمدار ظلم می‌رفتند


چون برق و باد، به هر منزلی سفر کردند  

چون رعد خندۀ شادی از این ظفر کردند


ز حد گذشته پس کربلا جسارتشان  

که هست زینب آزاده در اسارتشان


گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد  

شبی که عاقبت، آن اتفاق خیر افتاد


رسیده قافله از گرد ره، شتاب زده  

به عیش و نوش نشسته همه، شراب زده


حرامیان همه شرب مدام می‌کردند  

به نام فتح و ظفر، می‌ به جام می‌کردند


اگر چه شب، شب سنگین و تلخ و تاری بود  

سر مقدس خورشید، در کناری بود


سری، که جلوۀ و الشمس بود در رویش  

سری که معنی واللیل بود گیسویش


سری که با نفس قدسیان مصاحب بود  

کنار سایۀ دیوار دیر راهب بود


سری، که از همۀ کاینات، دل می‌برد  

شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد


سکوت بود و سیاهی و نیمۀ شب بود  

صدای روشن تسبیح و ذکر یارب بود

 

صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد  

به خط نور ز بالا نوشته می‌آمد


شگفت منظره‌ای دید چشم چون وا کرد  

برون ز دیر شد و زیر لب، خدایا کرد


میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت  

او نشانی فرماندۀ سپاه گرفت


رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست

اگر تو را از محبت نشان و بویی هست


دلم به عشق جمالی جمیل، پا بند است  

دلم به جلوۀ خورشید، آرزومند است


یک امشبی سر خورشید را به من بدهید  

به من اجازۀ از خود رها شدن بدهید


دلم هوایی دیدار این سر پاک است  

سری که شاهد او، آسمان و افلاک است


بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟  

سر بریدۀ یحیی که نیست، پس سر کیست؟


جواب داد که این سر، سری است شهر آشوب  

به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی است که شوریده بر امیر، ای مرد  

خیال دولت پرورده در ضمیر، ای مرد


تو بر زیارت این سر، اگر نظر داری  

بیار آنچه پس انداز سیم و زر داری


جواب دارد که این زر، در آستین من است  

بده امانت ما را، که عشق، دین من است


به چشم همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است  

هزار سکۀ زر خرج  یک نظر، عشق است


بگو که صاحب این سر، چه نام داشت است؟  

چقدر نزد شما، احترام داشته است؟


جواب داد که این سر که آفتاب جلی است  

گلاب گلشن زهرا و یادگار علی است

 

سر بریدۀ فرزند حیدر است، این سر  

سر حسین عزیز پیمبر است، این سر


بهار عترت یاسین که سوخت از پاییز  

عصارۀ همه گل‌های پرپر این سر


شمیم این گل اگر دل ربوده از دستت  

گلاب عصمت زهرای اطهر است این سر


گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را  

خدای زیر و زبر می‌کند جهان تو را


به دیر رفت و به همراه خود، گلاب آورد  

ز اشک دیدۀ خود، یک دو چشمه آب آورد


غبار را از آیینه پاک کرد و نشست  

کشید آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست


سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت  

فضای دیر از او، عطر دلپذیر گرفت


فرشتگان به طواف آمدند در آن دیر  

که وقت دیدن خورشید بود و صبح به خیر


دوباره صحبت موسی و طور گل می‌کرد  

درخت طیبۀ عشق و نور، گل می‌کرد


خطاب کرد به آن سر که ای جلال خدا  

اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا


جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت  

کلیم چون تو بیانی چنین فصیح نداشت


چون گل جدا از چمن، با کدام دشنه شدی  

برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟


هزار حیف که در کربلا نبودم من  

رکابدار سپاه شما، نبودم من


ز پیشگاه جلال تو عذرخواهم من  

تو خود پناه جهانی و بی پناهم من


به احترام تو اسلام را پذیرفتم  

رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم


دلم در این دل شب، روشن است همچون ماه  

به نور اشهدا ان لا اله الا اللَّه


فدای خون جگری‌های جد اطهر تو  

فدای مکتب پاک و شهید پرور تو


شهادتین مرا، بهترین گواه تویی  

که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی


مرا ز حلقه به گوشان خود، حسابم کن  

بزن به هستی‌ام آتش، ز شرم آبم کن


خوشا دلی که فقط با توعشقبازی کرد  

به شوق ناز تو احساس بی نیازی می‌کرد


من حقیر کجا و صحابی تو کجا  

شکست بال و پرم، هم رکابی تو کجا؟


نه حسن سابقه دارم نه مثل ایشانم  

فقط، ز دربه دری‌های تو پریشانم


به استغاثه سر راهت آمدم، رحمی  

فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی

 

بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز


فدای گردش چشمان نیمه باز توام  

نیازمند غم میهمان نواز توام


بده به رسم تبرک، عبیر مشک به من  

ببخش بوسه‌ای از آن دو لعل خشک به من


نگاه مهر تو شد، مهر کارنامۀ من  

گلاب ریخت غمت، در بهارنامه من


من از تمامی عمر امشبم تبرک شد  

ز فیض بوسه به روایت لبم تبرک شد


شفق اگر چه رثای تو از دل و جان گفت

حکایت از سر و سامان عشق عمان گفت
 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×