مشخصات شعر

تاراج خزان

بوستانِ لاله‌رویانِ حجیز

شد ز تاراج خزان، چون برگ‌ریز

 

کوفیان بستند بار قافله

بانوان را شد به گردون، غلغله

 

شد سوارِ اشترانِ بی‌جهاز

پرده‌پوشانِ حریم عزّ و ناز

 

پس کشیدند آن قطار درد و غم

سوی قربان‌گه ز میقات حرم

 

دید آن گل‌چهر‌گان غم‌زده

گلشنی در کسوت ماتم‌کده

 

گلبنان در وی ولی خشکیده‌برگ

چشم‌ نرگس سرگران از خواب مرگ

 

لاله‌ها از داغِ حسرت، سرنگون

زلف سنبل، در خضاب امّا ز خون

 

سرنگون از تیشۀ بیداد و کین

هر طرف بالیده، سروی نازنین

 

                                 

زینب، آن سرو گلستانِ بتول

گفت نالان با دل تنگ و ملول:

 

دارم اندر بر، دلی از درد، پُر

ساربان! آهسته‌تر می‌ران، شتر

 

ساربانا! بارِ ناقه باز هِل

تا به جانان عرضه دارم حال دل

 

ساربانا! هِل ز محمل، پرده‌ام

کاندر این وادی، دلی گم کرده‌ام

 

ساربانا! هین فروخوابان، ابل

تا به شه نالم ز خصم سنگ‌دل

 

ساربانا! بازکش، لَختی عنان

شِکوه‌ها با شاه دارم از سنان

                      

مه‌جبینان، چون گسسته‌عِقد دُر

خود برافکندند از پشت شتر

 

حلقه‌ها از بهر ماتم ساختند

شور محشر در جهان انداختند

 

گشت نالان بر سر هر نوگلی

از جگر، هجران‌کشیده بلبلی

                          

زینب آمد بر سرِ بالین شاه

خاست محشر از قِران مهر و ماه

 

دید پیدا زخم‌های بی‌عدید

زخم‌خورده، در میانه ناپدید

 

هر چه جُستی موبه‌مو از وی نشان

بود جای تیر و شمشیر و سنان

 

گفت کای جان نهان در پرده‌ام!

این تویی؟ یا من نشان گم کرده‌ام؟

 

این تویی؟ ای نور چشم مصطفی!

که سرت ببْریده بینم از قفا

                       

از گلوی شاه، بازآمد ندا

کاندر آ، ای سرو باغ مرتضی!

 

چون به گوش زینب آمد آن صدا

گفت کای جان‌ها تو را بادا فدا!

 

سر برآر از خواب و این غوغا نگر

محشری در کربلا بر پا نگر

 

سر برآر از خواب، ای ایّوب صبر!

دختران خویش بین گریان چو ابر

 

سر برآر و بنْگر، ای میر حجاز!

بانوان و اشتران بی‌جهاز

 

سر بر آر، ای قافله‌سالار من!

 بست عشقت، سوی کوفه، بار من

 

چون تویی، سهل است، این آزارها

زینب و زین پس سر بازارها

 

کرد آن بانوی ستر و عزّ و جاه

خیره با حسرت به روی شه، نگاه

 

گفت کای مهر جهان‌افروز من!

شِکوه بر لب مانْد؛ شب شد، روز من

 

کوفیان بستند بار محملم

رفتم امّا مانْد پیش تو، دلم

 

داغ حسرت بر دل آشفته مانْد

دردهای گفتنی، ناگفته مانْد

 

هین! تو باش و وصل باب و مادرت

من بیابان‌گردِ سودای سرت

 

راه شام و آه دودآسای من

تا چه آرد بر سر، این سودای من

 

گر خسان بارند بر سر، آتشم

چون به سر سودای تو دارم، خوشم

 

گو همه ویرانه باشد منزلم

هر کجا تو با منی، من خوش‌دلم

 

این بگفت و شاه را بدرود کرد

پُر، دمن از اشک خون‌آلود کرد

 

کوفیان بستند بارِ کاروان

نینوایی مانْد و شاه و ساربان

تاراج خزان

بوستانِ لاله‌رویانِ حجیز

شد ز تاراج خزان، چون برگ‌ریز

 

کوفیان بستند بار قافله

بانوان را شد به گردون، غلغله

 

شد سوارِ اشترانِ بی‌جهاز

پرده‌پوشانِ حریم عزّ و ناز

 

پس کشیدند آن قطار درد و غم

سوی قربان‌گه ز میقات حرم

 

دید آن گل‌چهر‌گان غم‌زده

گلشنی در کسوت ماتم‌کده

 

گلبنان در وی ولی خشکیده‌برگ

چشم‌ نرگس سرگران از خواب مرگ

 

لاله‌ها از داغِ حسرت، سرنگون

زلف سنبل، در خضاب امّا ز خون

 

سرنگون از تیشۀ بیداد و کین

هر طرف بالیده، سروی نازنین

 

                                 

زینب، آن سرو گلستانِ بتول

گفت نالان با دل تنگ و ملول:

 

دارم اندر بر، دلی از درد، پُر

ساربان! آهسته‌تر می‌ران، شتر

 

ساربانا! بارِ ناقه باز هِل

تا به جانان عرضه دارم حال دل

 

ساربانا! هِل ز محمل، پرده‌ام

کاندر این وادی، دلی گم کرده‌ام

 

ساربانا! هین فروخوابان، ابل

تا به شه نالم ز خصم سنگ‌دل

 

ساربانا! بازکش، لَختی عنان

شِکوه‌ها با شاه دارم از سنان

                      

مه‌جبینان، چون گسسته‌عِقد دُر

خود برافکندند از پشت شتر

 

حلقه‌ها از بهر ماتم ساختند

شور محشر در جهان انداختند

 

گشت نالان بر سر هر نوگلی

از جگر، هجران‌کشیده بلبلی

                          

زینب آمد بر سرِ بالین شاه

خاست محشر از قِران مهر و ماه

 

دید پیدا زخم‌های بی‌عدید

زخم‌خورده، در میانه ناپدید

 

هر چه جُستی موبه‌مو از وی نشان

بود جای تیر و شمشیر و سنان

 

گفت کای جان نهان در پرده‌ام!

این تویی؟ یا من نشان گم کرده‌ام؟

 

این تویی؟ ای نور چشم مصطفی!

که سرت ببْریده بینم از قفا

                       

از گلوی شاه، بازآمد ندا

کاندر آ، ای سرو باغ مرتضی!

 

چون به گوش زینب آمد آن صدا

گفت کای جان‌ها تو را بادا فدا!

 

سر برآر از خواب و این غوغا نگر

محشری در کربلا بر پا نگر

 

سر برآر از خواب، ای ایّوب صبر!

دختران خویش بین گریان چو ابر

 

سر برآر و بنْگر، ای میر حجاز!

بانوان و اشتران بی‌جهاز

 

سر بر آر، ای قافله‌سالار من!

 بست عشقت، سوی کوفه، بار من

 

چون تویی، سهل است، این آزارها

زینب و زین پس سر بازارها

 

کرد آن بانوی ستر و عزّ و جاه

خیره با حسرت به روی شه، نگاه

 

گفت کای مهر جهان‌افروز من!

شِکوه بر لب مانْد؛ شب شد، روز من

 

کوفیان بستند بار محملم

رفتم امّا مانْد پیش تو، دلم

 

داغ حسرت بر دل آشفته مانْد

دردهای گفتنی، ناگفته مانْد

 

هین! تو باش و وصل باب و مادرت

من بیابان‌گردِ سودای سرت

 

راه شام و آه دودآسای من

تا چه آرد بر سر، این سودای من

 

گر خسان بارند بر سر، آتشم

چون به سر سودای تو دارم، خوشم

 

گو همه ویرانه باشد منزلم

هر کجا تو با منی، من خوش‌دلم

 

این بگفت و شاه را بدرود کرد

پُر، دمن از اشک خون‌آلود کرد

 

کوفیان بستند بارِ کاروان

نینوایی مانْد و شاه و ساربان

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×