- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۲۰۵
- شماره مطلب: ۵۸۸۱
-
چاپ
باغبان گلشن
آن زمان کز ظلمِ آن بیدینسپاه
شد عبور اهل بیت از قتلگاه
گر بپرسم: زینب بیدل چه دید؟
گفت خواهی: پیکر شاه شهید
نی، نی؛ آنجا زینب بیخانمان
گلسِتانی دید در حال خزان
خواست سنبل، باغبان را کشته دید
کاکل اکبر به خون، آغشته دید
رفت پاک از روی او خونش کند
داغ لیلا خواست، مجنونش کند
در سراغ غنچهای هر سو شتافت
اصغر بیشیر را آنجا نیافت
شاخ گل در خاطرش آمد پدید
دست عبداللَّه قلم گردیده دید
رفت چیند لالهای زآن لالهزار
دید او، هشتاد و شش زن، داغدار
خواست تا بوید از آن گلشن، گلی
دید هر زن، نغمهزن، چون بلبلی
رفت بر سروِ سهی بندد امید
جسم عبّاس علی، صدپاره دید
خواست تا بیند قد شمشاد را
دید در خون، قاسم ناشاد را
بوی گل زد بر مشامش، رفت پیش
دید پُرخون، جسم فرزندان خویش
پس سه گلبن دید در خاک هلاک
بود عون و جعفر و عثمان پاک
چون کهننخلی ز پا افتاده دید
او حبیب بن مظاهر را شهید
هر گلی کز خون، رخی افروخته
قحط آب، آن تازهگل را سوخته
در میان آن گلستان با نوا
دید میگوید یکی: زینب! بیا
گفت: شاید باغبان گلشن است
دید چشمش بر برادر روشن است
گشت خم تا بوسد آن لعل و دهان
دید سر بر تن ندارد، شاه جان
رفت بردارد ز دل، آه و خروش
دید «صابر»، رفته زین ماتم ز هوش
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
باغبان گلشن
آن زمان کز ظلمِ آن بیدینسپاه
شد عبور اهل بیت از قتلگاه
گر بپرسم: زینب بیدل چه دید؟
گفت خواهی: پیکر شاه شهید
نی، نی؛ آنجا زینب بیخانمان
گلسِتانی دید در حال خزان
خواست سنبل، باغبان را کشته دید
کاکل اکبر به خون، آغشته دید
رفت پاک از روی او خونش کند
داغ لیلا خواست، مجنونش کند
در سراغ غنچهای هر سو شتافت
اصغر بیشیر را آنجا نیافت
شاخ گل در خاطرش آمد پدید
دست عبداللَّه قلم گردیده دید
رفت چیند لالهای زآن لالهزار
دید او، هشتاد و شش زن، داغدار
خواست تا بوید از آن گلشن، گلی
دید هر زن، نغمهزن، چون بلبلی
رفت بر سروِ سهی بندد امید
جسم عبّاس علی، صدپاره دید
خواست تا بیند قد شمشاد را
دید در خون، قاسم ناشاد را
بوی گل زد بر مشامش، رفت پیش
دید پُرخون، جسم فرزندان خویش
پس سه گلبن دید در خاک هلاک
بود عون و جعفر و عثمان پاک
چون کهننخلی ز پا افتاده دید
او حبیب بن مظاهر را شهید
هر گلی کز خون، رخی افروخته
قحط آب، آن تازهگل را سوخته
در میان آن گلستان با نوا
دید میگوید یکی: زینب! بیا
گفت: شاید باغبان گلشن است
دید چشمش بر برادر روشن است
گشت خم تا بوسد آن لعل و دهان
دید سر بر تن ندارد، شاه جان
رفت بردارد ز دل، آه و خروش
دید «صابر»، رفته زین ماتم ز هوش